منی که دوستش ندارم

رسیدم به بن بست، به جایی که از خودم خسته شدم، خسته شدم از اینکه نمیتونم تصمیم بگیرم و اراده ام رو از دست دادم. خیلی بده که مجبور به انتخاب باشی و راه دومی رو که اصلا دوست نداری انتخاب کنی و با حسرت راه اول رو تصور کنی. کاش میشد در موقعیتهای بغرنج میتونستی اون مسیری رو که بهت آرامش میده با فراغ بال و اطمینان پیش بگیری بدون اینکه سر سوزنی نگران پیامدهای بعدش باشی. چرا همیشه انتخابهای مهم باید بین منطق و احساس باشه. چرا نمیشه از یه جنس دیگه مسائل رو ارزش گذاری کرد، البته شاید در وهله اول بشه اونها رو جدا کرد ولی وقتی وارد جزییات میشی میبینی پشت پرده میرسه به همون عقل یا احساس و چقدر سخته که در اوج احساس ناگزیر از انتخاب راهی منطقی و عقلانی و باورپذیر باشی.. خسته ام از همه این حسهایی که این روزها درونم رو آزار میده و حرف زدن دربارشون عذابم میده و اشکم رو درمیاره.. شاید حرف نزدن باعث بشه کمتر هم بهشون فکر کنم. متنفرم از اینکه صبح که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میاد توذهنم فکرهای منفی و ناامید کننده باشه. فکرهایی که تو رو به یه بن بست و خلا میرسونه. به جایی که انگار بهت میگه دیگه جایی برای تو نیست. حس میکنم تو دلم غم عجیبی دارم که از جنس همیشگی نیست و اصلا نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام و چطور باید خودم رو سرپا نگه دارم.. منی که با کوچکترین ناراحتی اعصابم بهم میریزه، حساس میشم، زودرنج میشم، عصبی و پرخاشگر میشم چطوری میخوام مشکلات بزرگتر رو حل کنم یا باهاشون کنار بیام..  نمیدونم چی میشه یعنی اصلا دلم نمیخواد فکر کنم که چی پبش میاد.. شدم عین آدمهایی که از ترس آینده ای که شاید مطابق میلشون نباشه فقط تو لحظه و حال زندگی میکنن که مبادا غصه فردا از پا درشون بیاره. از خودم بدم میاد. از این قالب ضعیف، بی اراده، مضطرب و نگرانی که همه وجودم رو گرفته.

وقتی

وقتی که توی اتوبان داری داد میزنی و عر میزنی و هق هق میکنی.. وقتی چشمات پر اشکه و نورهای چراغها رو چهارتا و شیش تا و هشت تا میبنی، وقتی تمام صحنه های روبروت تار و محو میشن و تقریبا هیچی نمیبینی .. چه حسی داری؟

 وقتی از وسط خوبی و خوشی و حس خوشبختی پرت میشی تو یه موقعیتی که همه در و دیوارش بوی غم و بدبختی میده چه حسی داری؟

 وقتی که فکر میکنی چه داشته های خوشایندی رو باید از دست بدی و از چه چیزهایی باید دست بکشی.. چه حسی داری؟  

وقتی بغض فروخورده کلافه ات میکنه و میخوای هوارش بزنی و همه حرفهایی که گوشه دلت تلنبار شده یه جا و یه نفس بگی .. چه حسی داری؟

وقتی مجبور میشی تنها غذا بخوری، تنها فکر کنی، تنها تلویزیون ببینی، تنها بخندی، تنها چای بخوری، تنها پشه ها رو بکشی، تنها بازی کنی، تنها از سوپر خرید کنی، تنها بشینی.. چه حسی داری؟

وقتی باید همه حرفهای دیگران رو فقط گوش کنی و گوش کنی و از درون له بشی.. چه حسی داری؟

 

چند سال پیش کسی میگفت وقتی انگیزه داری شب با لبخند میخوابی و صبح با لبخند بیدار میشی، چون خیلی چیزها منتظرته و وقتی نداری هیچی منتظرت نیست... 

 حرفش رو خیلی درک میکنم.

جدیدا زیاد فکر میکنم، به هر چیزی و هر کاری و هر حرفی و هر حرکتی. انقدر که گاهی اوقات خودم خسته میشم..جمله هایی که ناراحتم کرده رو بیست بار و صد بار و هزار بار تو ذهنم تکرار میکنم با همون لحن گوینده، با همون حس، با همون تلخی.. هر کاری که میخوام شروع کنم یا هر حرفی میخوام بزنم ساعتها و روزها و هفته ها بهش فکر میکنم که اینکارو بکنم یا نه، این حرفو بزنم یا نه.. نمیدونم.. ولی اینو میدونم که زیادی هیچ چیز خوب نیست.. وقتهایی بود که اصلا فکر نمیکردم.. همه چی از رو کله خری و خل و چل بازی بود، کی به عاقبتش فکر میکرد، اصلا مگه مهم بود.. دوست داشتم ببینم چی پیش میاد.. هیجان داشت، حادثه و ماجراجویی و بازی بود.. ولی الان احساس میکنم محتاط شدم، خیلی زیاد.. هه .. اونم من، منی که اصلا معنی احتیاط رو نمی فهمیدم.. جالبه برام.. چرا؟ معنیش چی میتونه باشه؟ شاید یه معنیش اینه که بالاخره دارم بزرگ میشم.. واسه همین بود که هیچ وقت دوست نداشتم، چون همیشه واسم سئوال بود که آدم بزرگها چطوری در آن واحد به ده تا چیز فکر میکنن و نگران بیست تا چیز دیگه هم هستند.. یکی از نشونه های بزرگ شدن برام احساس مسئولیت و عاقبت اندیشی اون بود و... حالا انگار سراغ خودم هم اومده. ناراضی نیستم ولی خسته ام میکنه.. اینکه گاهی اوقات این فکر کردنهای مداوم به هیچ جا نمیرسوندت و احساس بازنده ها رو بهت میده..

کلی حرف داشتم. شلوغ پلوغ شد، رشته کلام از دستم در رفت.. شاید یه وقت دیگه

بغلم کن

دستم درد میکنه، خیلی زیاد، از مچ تا بالا تا کتفم.. اعصابمو بهم ریخته.. حوصله ندارم. خسته ام. احساس میکنم تحملم رو از دست دادم. نمیتونم درد دستمو تحمل کنم ولی فکر میکنم بیشتر از اینکه نتونم نمیخوام که تحمل کنم.. ظرفیتم اومده پایین. حالم بده.. دلم میخواد واقع بین باشم و الکی خیالبافی نکنم ولی نمیشه، نمیخوام، نمیتونم.. خسته ام. شدم مثل آدمهایی که همش میشینن فکر میکنم به کارهاشون، به روز قبل، ساعت قبل، شب قبل و همش دنبال اشتباهاتشون میگردن و میخوان به خودشون بقبولونن که اشتباه داشتن و باید بیشتر دقت کنن.. حالم بده.. خسته ام.. خسته روحی، خسته جسمی.. خسته فکری..

دلم میخواست از بالای یه پل بلند یا آبشار یا کوه بلندی میپریدم پایین که احساس سبکی، خلا و رهایی بهم دست بده. یا روی دریا دراز میکشیدم و همراه موجها بالا و پایین و اینطرف و اونطرف میرفتم.. به آرامش نیاز دارم.

پ.ن. دلم گرفته

حال من خوب است

هوای شمال همیشه حالم رو خوب میکنه. میسازتم انگار، دوباره، از نو، همیشه. همه چیزش رو دوست دارم، بارونش و آفتابش و از همه بیشتر بوی شمال رو. موقع رفتن توی جاده نزدیکیهای ساری سرم رو از شیشه بردم بیرون و بوی شالیزار رو با تمام وجود وارد ریه هام کردم. وای که این بو چقدر بهم آرامش میده و هر چند وقت یه بار بدجوری هواش رو میکنم و دلتنگش میشم. فکر میکنم هرجای دنیا برم همه دلتنگیها به کنار، هوس همیشگی این بوی شالیزار با من میمونه.

الانم هم که تهران با هوای همیشگی و آفتاب تند و روزهای بلند. زندگی میکنم، با همه عمق و روحم.. از همه لحظه هام لذت میبرم، ورزش میکنم، آشپزی میکنم، کار میکنم، عشق میورزم و هستم. گله ای از چیزی ندارم ولی هنوز منتظرم.. منتظر همون اتفاقه البته که این انتظار وقفه ای و خللی در زندگیم و تفکراتم ایجاد نمیکنه.. ولی فکر میکنم با اینکه هیچوقت از انتظار کشیدن خوشم نمیومده.. هیچوقت هیچوقت، ولی با همه اینها گاهی احساس خوشایندی میتونه باشه، فقط گاهی البته، شاید هم خودم دوست دارم تو این حالت بمونم.. ولی هرچی که هست خوبم و خوشی همه جا هست.. و همه چیز بهم انرژی میده.. از گربه تو کوچه و بقال و خیابون و شلوغی و دوستان بگیر تا انرژیهایی که مال خودم میدونمشون و همه جوره شارژم میکنن.

زنده باد زندگی..

حالم خوبه، اوضاع خوبه، هوا خوبه، زندگی هم خوبه.. همه چی میگذره.. آروم، بی صدا، بی هیجان و بی پستی و بلندی خاصی.. اصلا بد نمیگذره، اتفاقا خو ش هم میگذره فقط من منتظر اون اتفاقم که بیفته.. که منو از این شرایط جدا کنه.. احساس آدمی رو دارم که از دور داره یه عالمه منظره های خوشایند میبینه ولی هنوز خیلی راه مونده تا بهشون برسه و خودش لمسشون کنه.

دارم میرم شمال و تو این لحظه این بهترین اتفاقه.. میرم تو دنیا و خاطرات و روزهایی که همیشه حالمو جا میاره و هر چند وقت یه بار بدجور لازمشون دارم.. الانم از اون وقتهای شمال لازمه.. میدونم که بهم خوش میگذره پس نمیگم امیدوارم.. تعطیلی خوبیه که میخوام نهایت استفاده رو ازش ببرم..

آخر هفته فیلم پارک وی رو دیدم که خیلی بد بود.. خیلی.. احساس کردم وقتم تو سینما تلف شده و یه سری صحنه های سرهم بندی شده نخ نما رو به اسم ترسناک دادن به خوردمون.. اگه حس کنجکاوی اذیتتون نمیکنه اصلا براش وقت نذارین..

دیگه اینکه من منتظرم.. منتظر اون اتفاقه..

ساکت شو

زل زده بود بهم و یکبند حرف میزد، بی وقفه، با حرارت و تند، میگفت تو اینطوری هستی، اونطوری هستی، اینکارو کردی، اونکارو نکردی، صبرت رو باید بیشتر کنی، دقتت کمه، پیگیری نمیکنی ، توجه نمیکنی، حواست پرته.. گفت و گفت و گفت.. و من گوش کردم و نکردم، نگاه کردم و نکردم، جواب ندادم چون دلم نمیخواست.. البته چرا خیلی دلم میخواست بگم ببین تو اصلا برام مهم نیستی که نظراتت برام مهم باشه.. من هرکاری بخوام و هر طوری بخوام میکنم.. فقط گفتم مجبور نیستیم ادامه بدیم.. اون حرف میزد و من طبق معمول وقتهایی که یا خود گوینده یا حرفهاش برام مهم نیست گوش نمیدادم و جای دیگه ای بودم، که از گوش دادن به مزخرفات اون دلپذیرتر بود.. فقط یک حضور فیزیکی.

برخلاف همیشه که فکر میکردم خیلی جنبه انتقاد پذیری دارم ولی ناراحت شدم، نمیدونم شاید به خاطر حال بدی بود که قبلش داشتم ولی خودم رو غافلگیر کردم و اشک تو چشمهام جمع شد.. ولی فکر میکردم بی ظرفیتیه اگه گریه کنم.. با اینکه غرورم جریحه  دار شده بود اما نگذاشتم حتی یک قطره هم بچکه.. شب رو هم زود خوابیدم که به چیزهای بد و آزار دهنده فکر نکنم..

امروز هم واسه خودش گذشت، بد نه ولی خوب هم نه.. خیلی خیلی معمولی متمایل به کسالت بار.. دلم یه چیزی میخواد که بهم انرژی بده.. شاید یه کم توجه، عشق، لبخند یا حتی اخم .. یه چیزی که لحن نرم و سبک و لطیفی داشته باشه.. مثل آواز..  

ساعت ۸ صبح یکشنبه ۳۰ اردیبهشته، دلم گرفته، سرم پر از فکرهای جور و واجور و اغلب ناخوشایند.. حالت آدمهای بلاتکلیف رو دارم و خیلی بده که ندونی چی میشه و چی پیش میاد.. و ندونی تو چقدر نقش داری و کجا ایستادی.. بارون هم داره میباره و اونهم مزید بر علت شده که حال منم بارونی باشه.. دلم میخواست الان یه جای دور بودم یا کنار دریا... دلم آرامش میخواد ، آرامش مداوم نه سطحی و مقطعی.. نمیدونم، فقط میدونم حالم خوب نیست.

خاکستری

آدمهایی که نقش بازی مکنند آزارم میدهند، آنهاییکه در قالبهای نمادین و پوشالی فرو میروند تا رد گم کنند.. تا تو نتوانی به ماهیت درونشان و به مغزشان و به قلبشان پی ببری ولی غافلند از اینکه اگر طرف مقابل اندکی فقط اندکی باهوش باشد آن قالب را هرچقدر محکم و نفوذ ناپذیر فتح خواهد کرد و به درون آن راه خواهد یافت.

هنوز خیلی راه باقی مونده تا بتونم به خودم، به احساساتم، به عقلم و به عصبانیتهام غلبه کنم یا حداقل کنترلشون کنم.. گاهی یا شاید خیلی اوقات از دست خودم عاجز میشم از اینکه چقدر راحت ذهنم به هم میریزه ، با کوچکترین تلنگرها و نادیده ترین جملات.. شاید برای همه پیش بیاد که خیلی چیزها به قول معروف رو اعصابشون راه بره ولی من دلم میخواد این حالت رو بتونم هضم کنم و ازش بگذرم نه اینکه گیر کنم و کم بیارم و تسلیم بشم.. بازهم سعی میکنم، بازهم ، باز هم ، دو باره و سه باره و صد باره.. در خودم میبینم که موفق بشم.. ولی شاید خیلی دور..

خوشبختانه اینبار حال درونیم اونقدرها هم بد نیست، هنوز خیلی امیدواریها هست که ذهنم رو درگیر کرده و نمیذاره به همین راحتی وا بدم.. مطمئنم که این دلخوشکنک نیست.. عین واقعیته.

امسال هنوز نمایشگاه نرفتم و راستش زیاد ذوقی هم برای رفتن ندارم، انقدر که تعریفهای بد شنیدم یکی میگه بوی جوراب میده، یکی میگه سر و تهش معلوم نیست و وقتی رفتی تو تا یه پازل رو حل نکنی نمیتونی بیای بیرون، یکی هم میگه باید ماشینتو اون سر شهر پارک کنی تا بتونی با نقشه های غلط مثل کربستف کلمب کشفش کنی.. همه اینها باعث شده همونقدر انگیزه هم از بین بره و فکر کنم عطاش رو به لقاش ببخشم.. ولی خوب همه اینها زیاد هم مهم نیست: فعلا خودم رو عشقه و حال خوبی که این روزها دارم، حسهای خوبی که قلقلکم میده و یه نور خوبی که ته قلبم بهم نوید ماجراها و خبرهای خوب میده... امیدوارم به همه چیزهایی که فعلا بدجوری میخوامشون برسم و ازشون لذت ببرم..