ساعت ۸ صبح یکشنبه ۳۰ اردیبهشته، دلم گرفته، سرم پر از فکرهای جور و واجور و اغلب ناخوشایند.. حالت آدمهای بلاتکلیف رو دارم و خیلی بده که ندونی چی میشه و چی پیش میاد.. و ندونی تو چقدر نقش داری و کجا ایستادی.. بارون هم داره میباره و اونهم مزید بر علت شده که حال منم بارونی باشه.. دلم میخواست الان یه جای دور بودم یا کنار دریا... دلم آرامش میخواد ، آرامش مداوم نه سطحی و مقطعی.. نمیدونم، فقط میدونم حالم خوب نیست.

خاکستری

آدمهایی که نقش بازی مکنند آزارم میدهند، آنهاییکه در قالبهای نمادین و پوشالی فرو میروند تا رد گم کنند.. تا تو نتوانی به ماهیت درونشان و به مغزشان و به قلبشان پی ببری ولی غافلند از اینکه اگر طرف مقابل اندکی فقط اندکی باهوش باشد آن قالب را هرچقدر محکم و نفوذ ناپذیر فتح خواهد کرد و به درون آن راه خواهد یافت.

هنوز خیلی راه باقی مونده تا بتونم به خودم، به احساساتم، به عقلم و به عصبانیتهام غلبه کنم یا حداقل کنترلشون کنم.. گاهی یا شاید خیلی اوقات از دست خودم عاجز میشم از اینکه چقدر راحت ذهنم به هم میریزه ، با کوچکترین تلنگرها و نادیده ترین جملات.. شاید برای همه پیش بیاد که خیلی چیزها به قول معروف رو اعصابشون راه بره ولی من دلم میخواد این حالت رو بتونم هضم کنم و ازش بگذرم نه اینکه گیر کنم و کم بیارم و تسلیم بشم.. بازهم سعی میکنم، بازهم ، باز هم ، دو باره و سه باره و صد باره.. در خودم میبینم که موفق بشم.. ولی شاید خیلی دور..

خوشبختانه اینبار حال درونیم اونقدرها هم بد نیست، هنوز خیلی امیدواریها هست که ذهنم رو درگیر کرده و نمیذاره به همین راحتی وا بدم.. مطمئنم که این دلخوشکنک نیست.. عین واقعیته.

امسال هنوز نمایشگاه نرفتم و راستش زیاد ذوقی هم برای رفتن ندارم، انقدر که تعریفهای بد شنیدم یکی میگه بوی جوراب میده، یکی میگه سر و تهش معلوم نیست و وقتی رفتی تو تا یه پازل رو حل نکنی نمیتونی بیای بیرون، یکی هم میگه باید ماشینتو اون سر شهر پارک کنی تا بتونی با نقشه های غلط مثل کربستف کلمب کشفش کنی.. همه اینها باعث شده همونقدر انگیزه هم از بین بره و فکر کنم عطاش رو به لقاش ببخشم.. ولی خوب همه اینها زیاد هم مهم نیست: فعلا خودم رو عشقه و حال خوبی که این روزها دارم، حسهای خوبی که قلقلکم میده و یه نور خوبی که ته قلبم بهم نوید ماجراها و خبرهای خوب میده... امیدوارم به همه چیزهایی که فعلا بدجوری میخوامشون برسم و ازشون لذت ببرم..

درونیات

این روزها مدام دارم به این نتیجه میرسم که هر چقدر بیشتر بدونی بیشتر عذاب میکشی و بیشتر آزار میبینی. وقتی یه سری چیزهایی رو که نباید، بفهمی خیلی سخته که به روی خودت نیاری و اونها رو با خودت مرور نکنی. مثل وقتی که یکی جلوت می ایسته و قربون صدقه ات میره ولی تو میدونی که تو دلش راجع به تو چطوری فکر میکنه... اه، چقدر بده که از ته دل آدمها باخبر باشی و اخبار خوشایندی هم دستگیرت نشه و اونوقت نتونی به روی اونها بیاری و نتونی تغییر رویه بدی و نتونی اعتراضی بکنی و مجبور هم باشی که مثل همیشه دختر خوش اخلاقی باشی و بخندی... چون همه از تو انتظار دارن که منطقی باشی و بفهمی..

نمیدونم، شاید من زیادی میرم تو جزییات زندگی، حتی زندگی خودم و این باعث میشه زیاد فکر کنم، زیاد غصه بخورم و زیاد اذیت بشم.. واقعا شاید نباید انقدر خودم رو جای دیگران بزارم، انقدر نخوام همه چیز رو بدونم، انقدر نخوام قهرمان بازی در بیارم و همه رو نجات بدم ... چون با این روش، آخرش خودمم که غرق میشم.