جدیدا زیاد فکر میکنم، به هر چیزی و هر کاری و هر حرفی و هر حرکتی. انقدر که گاهی اوقات خودم خسته میشم..جمله هایی که ناراحتم کرده رو بیست بار و صد بار و هزار بار تو ذهنم تکرار میکنم با همون لحن گوینده، با همون حس، با همون تلخی.. هر کاری که میخوام شروع کنم یا هر حرفی میخوام بزنم ساعتها و روزها و هفته ها بهش فکر میکنم که اینکارو بکنم یا نه، این حرفو بزنم یا نه.. نمیدونم.. ولی اینو میدونم که زیادی هیچ چیز خوب نیست.. وقتهایی بود که اصلا فکر نمیکردم.. همه چی از رو کله خری و خل و چل بازی بود، کی به عاقبتش فکر میکرد، اصلا مگه مهم بود.. دوست داشتم ببینم چی پیش میاد.. هیجان داشت، حادثه و ماجراجویی و بازی بود.. ولی الان احساس میکنم محتاط شدم، خیلی زیاد.. هه .. اونم من، منی که اصلا معنی احتیاط رو نمی فهمیدم.. جالبه برام.. چرا؟ معنیش چی میتونه باشه؟ شاید یه معنیش اینه که بالاخره دارم بزرگ میشم.. واسه همین بود که هیچ وقت دوست نداشتم، چون همیشه واسم سئوال بود که آدم بزرگها چطوری در آن واحد به ده تا چیز فکر میکنن و نگران بیست تا چیز دیگه هم هستند.. یکی از نشونه های بزرگ شدن برام احساس مسئولیت و عاقبت اندیشی اون بود و... حالا انگار سراغ خودم هم اومده. ناراضی نیستم ولی خسته ام میکنه.. اینکه گاهی اوقات این فکر کردنهای مداوم به هیچ جا نمیرسوندت و احساس بازنده ها رو بهت میده..

کلی حرف داشتم. شلوغ پلوغ شد، رشته کلام از دستم در رفت.. شاید یه وقت دیگه

بغلم کن

دستم درد میکنه، خیلی زیاد، از مچ تا بالا تا کتفم.. اعصابمو بهم ریخته.. حوصله ندارم. خسته ام. احساس میکنم تحملم رو از دست دادم. نمیتونم درد دستمو تحمل کنم ولی فکر میکنم بیشتر از اینکه نتونم نمیخوام که تحمل کنم.. ظرفیتم اومده پایین. حالم بده.. دلم میخواد واقع بین باشم و الکی خیالبافی نکنم ولی نمیشه، نمیخوام، نمیتونم.. خسته ام. شدم مثل آدمهایی که همش میشینن فکر میکنم به کارهاشون، به روز قبل، ساعت قبل، شب قبل و همش دنبال اشتباهاتشون میگردن و میخوان به خودشون بقبولونن که اشتباه داشتن و باید بیشتر دقت کنن.. حالم بده.. خسته ام.. خسته روحی، خسته جسمی.. خسته فکری..

دلم میخواست از بالای یه پل بلند یا آبشار یا کوه بلندی میپریدم پایین که احساس سبکی، خلا و رهایی بهم دست بده. یا روی دریا دراز میکشیدم و همراه موجها بالا و پایین و اینطرف و اونطرف میرفتم.. به آرامش نیاز دارم.

پ.ن. دلم گرفته

حال من خوب است

هوای شمال همیشه حالم رو خوب میکنه. میسازتم انگار، دوباره، از نو، همیشه. همه چیزش رو دوست دارم، بارونش و آفتابش و از همه بیشتر بوی شمال رو. موقع رفتن توی جاده نزدیکیهای ساری سرم رو از شیشه بردم بیرون و بوی شالیزار رو با تمام وجود وارد ریه هام کردم. وای که این بو چقدر بهم آرامش میده و هر چند وقت یه بار بدجوری هواش رو میکنم و دلتنگش میشم. فکر میکنم هرجای دنیا برم همه دلتنگیها به کنار، هوس همیشگی این بوی شالیزار با من میمونه.

الانم هم که تهران با هوای همیشگی و آفتاب تند و روزهای بلند. زندگی میکنم، با همه عمق و روحم.. از همه لحظه هام لذت میبرم، ورزش میکنم، آشپزی میکنم، کار میکنم، عشق میورزم و هستم. گله ای از چیزی ندارم ولی هنوز منتظرم.. منتظر همون اتفاقه البته که این انتظار وقفه ای و خللی در زندگیم و تفکراتم ایجاد نمیکنه.. ولی فکر میکنم با اینکه هیچوقت از انتظار کشیدن خوشم نمیومده.. هیچوقت هیچوقت، ولی با همه اینها گاهی احساس خوشایندی میتونه باشه، فقط گاهی البته، شاید هم خودم دوست دارم تو این حالت بمونم.. ولی هرچی که هست خوبم و خوشی همه جا هست.. و همه چیز بهم انرژی میده.. از گربه تو کوچه و بقال و خیابون و شلوغی و دوستان بگیر تا انرژیهایی که مال خودم میدونمشون و همه جوره شارژم میکنن.

زنده باد زندگی..

حالم خوبه، اوضاع خوبه، هوا خوبه، زندگی هم خوبه.. همه چی میگذره.. آروم، بی صدا، بی هیجان و بی پستی و بلندی خاصی.. اصلا بد نمیگذره، اتفاقا خو ش هم میگذره فقط من منتظر اون اتفاقم که بیفته.. که منو از این شرایط جدا کنه.. احساس آدمی رو دارم که از دور داره یه عالمه منظره های خوشایند میبینه ولی هنوز خیلی راه مونده تا بهشون برسه و خودش لمسشون کنه.

دارم میرم شمال و تو این لحظه این بهترین اتفاقه.. میرم تو دنیا و خاطرات و روزهایی که همیشه حالمو جا میاره و هر چند وقت یه بار بدجور لازمشون دارم.. الانم از اون وقتهای شمال لازمه.. میدونم که بهم خوش میگذره پس نمیگم امیدوارم.. تعطیلی خوبیه که میخوام نهایت استفاده رو ازش ببرم..

آخر هفته فیلم پارک وی رو دیدم که خیلی بد بود.. خیلی.. احساس کردم وقتم تو سینما تلف شده و یه سری صحنه های سرهم بندی شده نخ نما رو به اسم ترسناک دادن به خوردمون.. اگه حس کنجکاوی اذیتتون نمیکنه اصلا براش وقت نذارین..

دیگه اینکه من منتظرم.. منتظر اون اتفاقه..

ساکت شو

زل زده بود بهم و یکبند حرف میزد، بی وقفه، با حرارت و تند، میگفت تو اینطوری هستی، اونطوری هستی، اینکارو کردی، اونکارو نکردی، صبرت رو باید بیشتر کنی، دقتت کمه، پیگیری نمیکنی ، توجه نمیکنی، حواست پرته.. گفت و گفت و گفت.. و من گوش کردم و نکردم، نگاه کردم و نکردم، جواب ندادم چون دلم نمیخواست.. البته چرا خیلی دلم میخواست بگم ببین تو اصلا برام مهم نیستی که نظراتت برام مهم باشه.. من هرکاری بخوام و هر طوری بخوام میکنم.. فقط گفتم مجبور نیستیم ادامه بدیم.. اون حرف میزد و من طبق معمول وقتهایی که یا خود گوینده یا حرفهاش برام مهم نیست گوش نمیدادم و جای دیگه ای بودم، که از گوش دادن به مزخرفات اون دلپذیرتر بود.. فقط یک حضور فیزیکی.

برخلاف همیشه که فکر میکردم خیلی جنبه انتقاد پذیری دارم ولی ناراحت شدم، نمیدونم شاید به خاطر حال بدی بود که قبلش داشتم ولی خودم رو غافلگیر کردم و اشک تو چشمهام جمع شد.. ولی فکر میکردم بی ظرفیتیه اگه گریه کنم.. با اینکه غرورم جریحه  دار شده بود اما نگذاشتم حتی یک قطره هم بچکه.. شب رو هم زود خوابیدم که به چیزهای بد و آزار دهنده فکر نکنم..

امروز هم واسه خودش گذشت، بد نه ولی خوب هم نه.. خیلی خیلی معمولی متمایل به کسالت بار.. دلم یه چیزی میخواد که بهم انرژی بده.. شاید یه کم توجه، عشق، لبخند یا حتی اخم .. یه چیزی که لحن نرم و سبک و لطیفی داشته باشه.. مثل آواز..