خدا نکنه یه چیزی به هر دلیلی اسمش بیفته سر زبونها.. الان تو شرکت ما از آبدارچی و نگبان گرفته تا مدیر عامل همه دارن کتاب خاطرات دلبرکان غمگین من مارکز رو میخونن. یکی داره از رو اینترنت دانلود میکنه، یکی از پسرخاله دخترعموی زنداییش قرض گرفته، یکی یواشکی زیر میزش بازش میکنه انگاری داری از رو چیزی تقلب میکنه.. دو خط میخونه سرش رو میاره بالا یه نگاهی به دور و بر میندازه و لبخند میزنه دوباره میره پایین.. آی بگیر و ببند و بزن و بکش آخه واسه چی. والا من خودم شخصا ده روز پیش بدون هیچ سر و صدا و هیاهویی رفتم کتاب رو خیلی راحت از یه کتاب فروشی خیلی معمولی خریدم و خوندمش و والسلام. ولی الان هر کی که دور و برم میبینم قبل از چاق سلامتی اول ازم میپرسه اینو خوندی.. نمیدونم ، تو کار خودمون موندم که چه کارهایی میکنیم و دلمون رو به چه چیزهایی خوش.. خدا عاقبت من رو به خیر کنه.. تاکید میکنم من.. به کسی برنخوره

خوبم، یعنی فکر میکنم خوبم. فقط یه خورده این روزها بیش از اندازه سگم و غر میزنم و از همه چیز و همه کس ایراد میگیرم و فکر میکنم هیچ کسی درکم نمیکنه و همه چیز دست به دست هم میده که هی کفر منو در بیاره و اعصابمو بریزه به هم. امیدوارم خوب بشم یا اقلا بهتر بشم. وقتهایی که غرغرو میشم و بهونه گیر خودم هم حوصله خودمو ندارم. کلافه ام. هنوز اون اتفاق خوبه نیفتاده البته به جز اتفاقات خوشایند معمولی.

دلزدگی

امروز اول آبان شده و به همین زودی یه ماه از فصل مورد علاقه ام گذشت. هوای پاییزی انگاری همه چیزش یه طور دیگه ست. حال منم یه جور دیگه ست. خوب نیستم، بد هم نیستم. نمیدونم چه طوریم. نگرانم و دلواپس با چاشنی اظطراب و تپش قلب و کسلی و بی حوصلگی. همچنان دلم گرفته و ته ته دلم یه نقطه سیاه به وجود اومده که با هیچی پاک نمیشه. نه با هیچ دستمال و جرم گیری و نه با هیچ چیز دیگه. فکر میکردم پاییز که بشه حال منم خوب میشه، فکر میکردم این قدرت رو داره که منو مسخ برگهای زرد و نارنجی و قهوه ایش بکنه و نذاره به چیزهای بد و ناراحت کننده فکر کنم ولی با همه دلفریبیهاش نتونست حواسمو پرت کنه.

نمیدونم، نمیدونم.... پرم از حرف و گفتنی ولی وقتی میام بنویسم دستم نمیره و مغزم قفل میکنه. حوصله آدمهای دور و برم رو ندارم، خسته ام میکنن ، کلافه ام میکنن. دلم آرامش میخواد و اطمینان و عشق و وابستگی، دلم جاودانگی میخواد ، پایداری لحظه های خوب و موندن در کنار تو. دوست دارم دور بشم از .... دلمشغولیها.