دریا و پاییز و من

آخرین روز تابستونه.. به همین زودی تموم شد، این سه ماه تعطیلات و گرما. تابستون خوبی بود، پر از خاطرات خوب و سفر و لذت و خوشی. پر از عشق و علاقه و پر از همه حسهای خوبی که من رو همراهی کردن. از فردا فصل ایده ال من از راه میرسه، فصلی که همیشه برای من متفاوت و پر از رمز و رازه .. کلی برنامه ریزی دارم برای فصل محبوبم که به بهترین نحو بگذرونمش. میخوام هر روز عصر برم پیاده روی و از شنیدن صدای برگها زیر پام لذت ببرم و از دیدن برگهای زرد و نارنجی که چشممو نوازش میدن غرق لذت بشم. وای پاییز منو مسخ میکنه.. و با خودش میبره به جاهای دور. روحمو با خودش میبره و فقط جسمم میمونه که از هوای ابری و آسمون گرفته و طوسیش لذت ببره.

آخر هفته شمال بودم و یکی از بهترین مواقع شمال بود. هوای نیمه ابری، دریای بزرگ و دوست داشتنی که منو تو خودش غرق میکنه.. عصر نشستم جلوی دریا و به اون دور دورا خیره شدم، عاشق این کارم که بشینم بهش نگاه کنم و به صداش گوش کنم و واسه خودم خیالپردازی کنم و حال کنم و عین آدمهای مست و مخمور از مزه سکر آورش کرخ بشم. واخ که چقده خوبه.

حالم خیلی خوبه، یعنی بهتر از این نمیشه.. همه چی خوبه و زندگی واقعا بر وفق مراده.. خوشحالم که بر خلاف همیشه نیومدم اینجا غر بزنم. اومدم بگم من خیلی خوبم و زنده باد زندگی

حال و هوای این روزهام رو دوست دارم.. پشت میزم نشستم، هوای بیرون یه جورایی خوبه، باد میاد و همه جا بوی پاییز میده.. احساس روزهای مدرسه رو دارم. یه حس غریب که هیچوقت نیومده بود سراغم. دلم میخواد بشینم و خاطرات سالهای نوجونی رو با خودم مرور کنم. تو همین لحظه یهو یاد خیلی از خاطرات افتادم و حس کردم چقدر بزرگ شدم، هیچوقت بهش اینطور فکر نکرده بودم.. یه لحظه حس کردم اوووووووووو چقدر از روزهای مدرسه دورم.. ده سال واسه خودش یه عمره.. یکی از چیزهایی که همیشه منو یاد اون روزا میندازه آهنگ هنوز هیفده سالته پیروزه.. دوسش دارم.. و دوست دارم باهاش بخونم..

خوشحالم که فصل محبوبم داره میاد.. من تو این فصل واقعا مسحورم.. منو مسخ میکنه و کل سه ماه رو تو هپروت و  رویا زندگی میکنم .. درست مثل یه دختر نوجوون هر شب رو با خیالپردازی میخوابم.. عاشق اینم که تو هوای سرد پاییز برم زیر پتو و به چیزهایی خوبی که دوست دارم فکر کنم..  

امروز از اون روزهای بداخلاقیمه.. هر چقدر دیروز خوش اخلاق بودم و الکی میخندیدم امروز اصلا حوصله ندارم. اصلا دلم نمیخواد صدای کسی رو بشنوم یا مجبور باشم با کسی حرف بزنم. فکر کن تو این وضعیت سر کار هم باشی، دیگه چه شود. از همکار روبروییم متنفرم و از بغل دستیش بیشتر از اون یکی.. دلم میخواد یه چیزی حسابی بارش کنم تا فکش بیفته رو میز..  از بغل دستی خودم که انگار به فکش زرده تخم مرغ بسته و صداش مثل قار قار کلاغ میره رو مخم.. مثل کسی که با کفش پاشنه سوزنی رو مخت هی بره و بیاد.. بره و بیاد.. بعضی وقتها دلم میخواد خفش کنم. بقیه هم چنگی به دل نمیزنن و یه جور دیگه تو اعصابن.. خوب پس با این حال خراب من و اینهمه آدمهای سوهان روح امروز چه روز دل انگیزی میتونه باشه.. تازه امروز قراره جشن هم باشه مثلا، از اون جشنهایی که بری به همه لبخند بزنی و خانم و مودب بشینی و هرچی تعارفت کردن بگی ممنون..

وای خدا حالم بده چقدر.. دوست داشتم الان تو خونه خواب بودم.. رختخواب به نظرم بهترین جای دنیاست، مخصوصا صبحها که مجبوری با نگاه حسرت بار ترکش کنی و تا شب از دوریش بی تاب باشی.. گرمای زیر پتو رو با هیچی عوض نمیکنم.. وای من بالشمو میخوام.. بی خوابیم زیاده چون حتی تو تعطیلات هم نتونستم بخوابم ‌مسافرت و عروسی خستگیمو بیشتر کرد و حسرت یه خواب حسابی به دلم مونده.. یه خواب تا لنگ ظهر... وای صداها کلافم میکنن ، به همه چیز و همه آدمهای دور و برم تو شرکت آلرژی پیدا کردم..

حالم بده .. همه اینها به کنار از صبح که پاشدم حالت تهوع دارم و دلم بهم میخوره .. دیگه نمیدونم کی میخوام گلاب به روتون بشم ولی اوضاع اصلا خوب نیست..

منو دریاب

مورچه ها رو دوست دارم. من رو یاد بچگیهام و تمام خاطرات قشنگ اون روزها میندازن. تو حیاط شرکت یه گوشه رو پیدا کردم که مورچه ها یه خونه بزرگ واسه خودشون درست کردن که یه عالمه شنریزه دور و برش ریخته درست مثل همونی که زمان بچگیها تو حیاط خونه کشف کرده بودم و چقدر اون دوستهای جدیدم رو دوست داشتم و چقدر مراقبشون بودم که باد خونشون رو خراب نکنه یا بارون خیسش نکنه. حالا هم همون حس رو دارم، انگار برگشتم به اون روزها.. به روزهای خوشی و بی خیالی و کودکی.. روزهای خنده و بازی. حالا مورچه ها بازهم هستند، هنوز خونه میسازن و زندگی میکنن ولی من چقدر از اون روزها دورم ، از اون حال و هوا، حالا دیگه بزرگ شدم و بازیهام و زندگیم هم بزرگونه شده.. دلم برای خود کودکم تنگ شده.. دلم برای خودم هم تنگ شده، حس میکنم ماجراهای روزانه و مشکلات چقدر آدم رو بزرگ و عوض میکنه.. حس عجیبی دارم.

خوب نیستم، مشکلات و ناراحتیها و حرفهای دور و برم خیلی بیشتر از ظرفیت منه و من نمیتونم تحمل کنم. خسته ام. خسته شدم. ذهنم درگیره، همش تو فکرم تا یه لحظه بیکار میشم ذهنه میره به هزار جا و برمیگرده. مغزم قفل کرده.. خسته ام از فکر کردنهای متوالی به یک موضوع خاص. دلزده ام از کسانی که ناراحتم میکنند و موجب این تفکرات و درگیریها میشن. احساس کسی رو دارم که کسی درکش نمیکنه و باید همه بار این غم و نگرانی رو به تنهایی بدوش بکشه. میدونم که شونه های من توانایی کشیدنش رو نداره و کم میاره.

اینکه آدم بتونه همیشه مطمئن باشه به نظرم یه نقطه قوته، مطمئن به خودت و مطمئن به کاری که داری میکنی. مطمئن باشی که هیچ چیزی، هیچ شرایطی و هیچ کسی نمیتونه و قدرتش رو نداره که رو تو تحت تاثیر قرار بده و تو رو از مسیرت خارج کنه یا تو رو وادار به انجام کاری علیرغم میل باطنیت بکنه. این یه جور قدرته و قوی بودن حس خوبی به آدم میده.. حس برنده بودن، قدرت ایستادن و نگاه کردن بازنده و خارج شدنش از بازی. قدرت راحت حرف زدن بدون اینکه صدات بلرزه یا اشکهات بریزه،‌ اینها همه قدرته و من حسودیم میشه به تو که انقدر قوی هستی و از خودم دلم میگیره و واسه خودم دلم میسوزه.. شاید من اون بازنده هه هستم...

چرا اینکه من چی میخوام مهم نیست،‌ چرا و چطوری میشه انقدر راحت بود و راحت هر اتفاقی رو پیش بینی کرد و باهاش روبرو شد بدون اینکه ککتم بگزه. چرا من جدی گرفته نمیشم، چرا من اهمیتی ندارم،‌چرا؟ چرا هر چی که مربوط به منه میشه راحت فراموش بشه.

شاید لیاقتش رو ندارم.

روزهایی که پر میشی از حسهای مختلف و توانایی هضم همه اونها رو با هم نداری، وقتی نمیتونی نگرانیهات رو پنهان کنی و همه غم و غصه هات از تو چشمهات معلومه یا مواقعی که قادر به بیان حرفهای ته دلت نیستی و نمیتونی خواسته هات رو به زبون بیاری، شبهایی که میخوای بازی کنی ، جرات یا حقیقت، و روت نمیشه یا دلت نمیخواد یا واژه ها همراهیت نمیکنن، ساعتهایی که بغض میکنی و دلت عشق میخواد ویه آغوش گرم که توش ولو بشی و زار بزنی، لحظه هایی که میخوای آروم باشی فقط یه آرامش خالص و بدور از هر گونه صدا، حرکت و تنش.. من همه اینها رو میخوام به اضافه دو تا گوش که به حرفهام گوش بده و تاییدم کنه، اشتباهاتم رو به روم بیاره و بهم گوشزد کنه، من همه حسهای خوب رو میخوام .. الان . همین لحظه

دلبستگی

هیچ‌وقت تو را ترک نمی‌کنم
حتا اگر
توی این دنیا نباشم.

بانوی من!
هر وقت
به دوست داشتن فکر می‌کنم
ابدیت
و تمامی شب‌ها
با نام تو
بر سینه‌ام
سنجاق می‌شود.


می‌دانی؟
می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟

هرچه می‌کنم
چهار خط برای تو بنویسم
می‌بینم واژه‌ها
خاک بر سر شده‌اند
هرچه می‌کنم
چهار قدم بیایم
تا به دست‌هات برسم
زانوهام می‌خمد.
نه این‌که فکر کنی خسته‌ام،
نه این‌که تاب راه رفتن نداشته باشم
نه.
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزه‌ام می‌اندازد.

این روزها زیاد فکر میکنم، زیاد. به حرفها، بهانه ها، مهلت ها، شبهای آرام و تاریک، روزهای داغ و شلوغ، خنده های از سر خوشی، گریه های دلتنگی، ساعتها، دقیقه ها، لحظه ها، خواسته ها، اوقات دلنشین و مطبوع. فکر میکنم به روزهایی که میگذرند، مهلت هایی که به پایان می رسند، دلهایی که می تپند، نگاههایی که پر از راز و ناگفته هایند، غمهایی که بغض میشوند، بغضهایی که میشکنند، لبهایی که می خندند، خنده هایی که سکوت را میشکنند، عشقهای ناب.

این روزها حالم طور دیگری است. از جنس غریبی که هیچگاه لمسش نکرده بودم.. نمیتوانم و نمیخوام آن را با واژه ها توصیف کنم تا شاید از لطف غریبانه آن کم نکنم.

دلم میخواهد فهمیده شوم، نوازش شوم، در آغوش گرفته شوم و بوسیده شوم. نیاز دارم به کسی که مرا در سبکی و آرامش حل کند، که روحم را بپوشاند. مرا رها کند...

رئیس

فیلم رییس مسعود کیمیایی رو تو سینما موزه دیدم و اصلا خوشم نیومد. یعنی هیچوقت از کیمیایی و فیلمهاش خوشم نیومده و این یکی که دیگه آخرش بود. کارگردان عزیز فکر کرده بود هنوز در اوایل سالهای پنجاه زندگی میکنیم. دیالوگهای مسخره و کلیشه ای قهرمانهای داستان که نه خودشون میفهمن چی میگن نه میزارن تو بفهمی چی به چیه، شخصیتهای غیر قابل باور با حرکات باور ناپذیرتر، اتفاقات عجیب که فقط با تخیلات ایشون جور در میاد،‌انگاری همه آدمهای توی فیلمش سوپرمن های جامعه هستند صحنه های کشدار، بی محتوا و شوخیهای لوس که دیگه از هرچی صحبت دو پهلو و جملات پر رمز و رازه زدت میکنه. نمیدونم بازیگران حاضر به دنبال چی بودند، دوست داشتم انگیزه این حضور رو بدونم که صرفا همکاری با کیمیایی بوده و یا واقعا بازی خودشون رو قبول داشتند در این نقشهای بی سر و ته و کوتاه شده. من یکی که هنوز یک ربع از فیلم نگذشته میخواستم بزنم بیرون و فقط به خاطر همراه عزیزی که از علاقه مندان به سینمای این استاد بزرگ بود نشستم و وقت گرانبهام رو تلف کردم. فقط لطف رفتن به سینما موزه و اون فضای دوست داشتنی باعث شد کمتر احساس حماقت بکنم. در کل اینکه با ندیدن فیلم هیچی رو از دست ندادید، قابل توجه اونور آبیها، هرچند عاشقان این کارگردان حرفهای من انتقادی بیش نیست ولی شما هم  بهش میرسین، بینین کی گفتم.