مورچه ها رو دوست دارم. من رو یاد بچگیهام و تمام خاطرات قشنگ اون روزها میندازن. تو حیاط شرکت یه گوشه رو پیدا کردم که مورچه ها یه خونه بزرگ واسه خودشون درست کردن که یه عالمه شنریزه دور و برش ریخته درست مثل همونی که زمان بچگیها تو حیاط خونه کشف کرده بودم و چقدر اون دوستهای جدیدم رو دوست داشتم و چقدر مراقبشون بودم که باد خونشون رو خراب نکنه یا بارون خیسش نکنه. حالا هم همون حس رو دارم، انگار برگشتم به اون روزها.. به روزهای خوشی و بی خیالی و کودکی.. روزهای خنده و بازی. حالا مورچه ها بازهم هستند، هنوز خونه میسازن و زندگی میکنن ولی من چقدر از اون روزها دورم ، از اون حال و هوا، حالا دیگه بزرگ شدم و بازیهام و زندگیم هم بزرگونه شده.. دلم برای خود کودکم تنگ شده.. دلم برای خودم هم تنگ شده، حس میکنم ماجراهای روزانه و مشکلات چقدر آدم رو بزرگ و عوض میکنه.. حس عجیبی دارم.

خوب نیستم، مشکلات و ناراحتیها و حرفهای دور و برم خیلی بیشتر از ظرفیت منه و من نمیتونم تحمل کنم. خسته ام. خسته شدم. ذهنم درگیره، همش تو فکرم تا یه لحظه بیکار میشم ذهنه میره به هزار جا و برمیگرده. مغزم قفل کرده.. خسته ام از فکر کردنهای متوالی به یک موضوع خاص. دلزده ام از کسانی که ناراحتم میکنند و موجب این تفکرات و درگیریها میشن. احساس کسی رو دارم که کسی درکش نمیکنه و باید همه بار این غم و نگرانی رو به تنهایی بدوش بکشه. میدونم که شونه های من توانایی کشیدنش رو نداره و کم میاره.

اینکه آدم بتونه همیشه مطمئن باشه به نظرم یه نقطه قوته، مطمئن به خودت و مطمئن به کاری که داری میکنی. مطمئن باشی که هیچ چیزی، هیچ شرایطی و هیچ کسی نمیتونه و قدرتش رو نداره که رو تو تحت تاثیر قرار بده و تو رو از مسیرت خارج کنه یا تو رو وادار به انجام کاری علیرغم میل باطنیت بکنه. این یه جور قدرته و قوی بودن حس خوبی به آدم میده.. حس برنده بودن، قدرت ایستادن و نگاه کردن بازنده و خارج شدنش از بازی. قدرت راحت حرف زدن بدون اینکه صدات بلرزه یا اشکهات بریزه،‌ اینها همه قدرته و من حسودیم میشه به تو که انقدر قوی هستی و از خودم دلم میگیره و واسه خودم دلم میسوزه.. شاید من اون بازنده هه هستم...

چرا اینکه من چی میخوام مهم نیست،‌ چرا و چطوری میشه انقدر راحت بود و راحت هر اتفاقی رو پیش بینی کرد و باهاش روبرو شد بدون اینکه ککتم بگزه. چرا من جدی گرفته نمیشم، چرا من اهمیتی ندارم،‌چرا؟ چرا هر چی که مربوط به منه میشه راحت فراموش بشه.

شاید لیاقتش رو ندارم.

روزهایی که پر میشی از حسهای مختلف و توانایی هضم همه اونها رو با هم نداری، وقتی نمیتونی نگرانیهات رو پنهان کنی و همه غم و غصه هات از تو چشمهات معلومه یا مواقعی که قادر به بیان حرفهای ته دلت نیستی و نمیتونی خواسته هات رو به زبون بیاری، شبهایی که میخوای بازی کنی ، جرات یا حقیقت، و روت نمیشه یا دلت نمیخواد یا واژه ها همراهیت نمیکنن، ساعتهایی که بغض میکنی و دلت عشق میخواد ویه آغوش گرم که توش ولو بشی و زار بزنی، لحظه هایی که میخوای آروم باشی فقط یه آرامش خالص و بدور از هر گونه صدا، حرکت و تنش.. من همه اینها رو میخوام به اضافه دو تا گوش که به حرفهام گوش بده و تاییدم کنه، اشتباهاتم رو به روم بیاره و بهم گوشزد کنه، من همه حسهای خوب رو میخوام .. الان . همین لحظه