پاییز من

دو سه روزه که آسمون دلش بد گرفته و هی داره میباره . بارون امروز با اون صداهای رعد و برق وحشتناک یه لحظه این حس رو بهم داد که انگار آسمون داره از یه چیزی میناله یا انگار بدجوری غمگینه، فکر کردم چقدر حال دل من و اون یکیه و انگار داره واسه من میباره.. این دلتنگیها و غمگینیها و آسمون ابری و طوسی و غمی که توی همه جا هست از خیابون و پیاده رو تا درختها و کوچه ها رو خیلی دوست دارم و خیلی باهاشون حال میکنم.. به نظرم اصلا پاییز یعنی همین یعنی دل گرفتگی و حسهای خاص همراه با یه غم مطبوع که تو تمام ذرات وجودت حسش کنی. پاییز یعنی تنهایی

خوشحالم که دارم واسه حداقل چند روز از جایی که هستم دور میشم. از همه چیز و همه کس زده شدم و حس میکنم حتما باید برم و یه مدتی دور از همه چی باشم تا ببینم چی میشه و چی پیش میاد. دلم نمیخواد همش منتظر باشم. ترجیح میدم اتفاق بیفته چه خوب، چه بد.. احتیاج به آرامش دارم.

دلم گرفته، غمگینم. دلم میخواد یکی بغلم کنه و برام حرف بزنه و نوازشم کنه. دلم میخواد کنار دریا بودم و چشمهامو میبستم و باد میخورد به صورتم و موهام. دلم میخواد با یکی حرف بزنم. دلم میخواد ........ نمیدونم خیلی چیزای دیگه هم میخواد

هنوز باورم نمیشه

هنوز باورم نمیشه که رفتی.. یعنی دلم نمیخواد که باورم بشه. به همین راحتی... تازه میخواستم بهت بگم میخوام بهت یه یادگاری بدم که اقلا اونجا یادم بیفتی، هر چند میدونم با معرفت تر از اینایی که نیازی به یادگاری باشه ولی واسه دل خودم میخواستم بدم، ولی روز آخر فکرشم نمیکردم که نشه ببینمت. البته راستشو بخوای از یه ساعتی به بعد دیگه نتونستم بهت بگم بیا .. خودم دیگه طاقتشو نداشتم چون میدونستم این دفعه دیگه لال مونی نمیگیرم و هق هق میزنم زیر گریه و نمیخواستم تو اشکهامو ببینی، اگرچه قبلا عر زدنهامو دیدی.. هنوز باورم نمیشه.. الان داشتم از زبون خودت میخوندم و اشک میریختم .. چقدر سخته، حتی الان دوباره بغضم گرفته و حتی نمیتونم بنویسم، دوباره لال شدم.. میدونی که از ته دلم برات چی میخوام پس این تعارفها رو میزارم کنار فقط میخوام همیشه مواظب خودت باشی.. ولی... هنوز باورم نمیشه

میدونم که بازم نتونستم خیلی حرفها رو بگم ولی میدونم که بازم مثل همیشه تو حرفهامو میخونی و میدونی ولی ایندفعه دیگه نه از چشمهام، راه هم انقدر دور هست که حسهام هم نتونن اون رو بهت برسونن.. پس خودم بهت میگم.. جات خیلی خالیه ، همیشه

هیچوقت نتونستم وقتهایی که باید، حرف بزنم و حالمو بگم. لال مونی میگیرم و نمیدونم چطوری احساسمو انتقال بدم و این خیلی بده. دوست داشتم میتونستم بدون اینکه صدام بلرزه یا بغض کنم یا اشک در بیاد یا حرفهام یادم بره حرف بزنم، حرف بزنم، حرف بزنم.. میفهمی؟

یه حس خوشایندی توی وجودم داره آروم آروم میاد بالا از زیر پوستم و نوازشم میکنه، احساس سرخوشی و سبکی دارم و حس میکنم به هیچی تعلق ندارم و میخوام فقط واسه خودم باشم و با خیالاتم خوش باشم. نمیفهمم چرا باید برای احساسات شخصی و لذتهای درونی و ذوقهای کودکانه به دیگران جواب پس بدم و مراقب باشم که این ذوق زدگی و هیجانات قلبیم به کسی بر نخوره. خسته ام از این بازیهای مرموز...

زندگی داره لبخند میزنه، تو هم میبینی؟

ترجیح میدم کوتاه و گویا صحبت کنم و هی حاشیه نرم، کسایی یه حرف رو ده جور میپیچونن تا اون چیزیو که میخوان بگن حوصلمو سر میبرن. دوست ندارم وایسم و گوش کنم که یه موضوع رو هزار بار توضیح میدن انگار که تو خنگی و نمیفهمی و فکر میکنم باید صد تا مثال بیارن تا دوزاریت بیفته. واسه همین خودم مختصر حرف میزنم تا طرف هم گوشی بیاد دستش که انقدر وراجی نکنه و بره سر اصل مطلب..

واییییییییییی گشنمه، دارم غش میکنم.. دلم زولبیا بامیه با چای، نون و پنیر و سبزی میخواد... چقدر سخته گشنگی.. یکی نیست بگه تو که جون نداری دیگه چرا یه روز زودتر هم رفتی به استقبال.. به خدا گول خوردم، جوونی کردم...

پاییز

پاییز محبوب من هم از راه رسید، فصلی که ازش هزار تا خاطره دارم، خوب و بد، و عاشقشم، حسی که تو پاییز دارم با هیچی قابل مقایسه نیست حتی با اوج لحظه های خوشبختی.. پاییز همیشه برام یه معنی دیگه داره با یه عالم حرف، از یه جنس دیگه.نمیدونم شاید چون خودم هم متولد این فصلم، ولی هرچی هست منو میبره با خودش. واقعا یه آدم دیگه میشم شاید اگه عاشق باشم هم اوج عشقم تو این فصل باشه، دلم میخواد آروم بگذره و من هر روزش رو حس کنم و نفس بکشم و رو برگهای خشک راه برم...