ساکت شو

زل زده بود بهم و یکبند حرف میزد، بی وقفه، با حرارت و تند، میگفت تو اینطوری هستی، اونطوری هستی، اینکارو کردی، اونکارو نکردی، صبرت رو باید بیشتر کنی، دقتت کمه، پیگیری نمیکنی ، توجه نمیکنی، حواست پرته.. گفت و گفت و گفت.. و من گوش کردم و نکردم، نگاه کردم و نکردم، جواب ندادم چون دلم نمیخواست.. البته چرا خیلی دلم میخواست بگم ببین تو اصلا برام مهم نیستی که نظراتت برام مهم باشه.. من هرکاری بخوام و هر طوری بخوام میکنم.. فقط گفتم مجبور نیستیم ادامه بدیم.. اون حرف میزد و من طبق معمول وقتهایی که یا خود گوینده یا حرفهاش برام مهم نیست گوش نمیدادم و جای دیگه ای بودم، که از گوش دادن به مزخرفات اون دلپذیرتر بود.. فقط یک حضور فیزیکی.

برخلاف همیشه که فکر میکردم خیلی جنبه انتقاد پذیری دارم ولی ناراحت شدم، نمیدونم شاید به خاطر حال بدی بود که قبلش داشتم ولی خودم رو غافلگیر کردم و اشک تو چشمهام جمع شد.. ولی فکر میکردم بی ظرفیتیه اگه گریه کنم.. با اینکه غرورم جریحه  دار شده بود اما نگذاشتم حتی یک قطره هم بچکه.. شب رو هم زود خوابیدم که به چیزهای بد و آزار دهنده فکر نکنم..

امروز هم واسه خودش گذشت، بد نه ولی خوب هم نه.. خیلی خیلی معمولی متمایل به کسالت بار.. دلم یه چیزی میخواد که بهم انرژی بده.. شاید یه کم توجه، عشق، لبخند یا حتی اخم .. یه چیزی که لحن نرم و سبک و لطیفی داشته باشه.. مثل آواز..  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد