منی که دوستش ندارم

رسیدم به بن بست، به جایی که از خودم خسته شدم، خسته شدم از اینکه نمیتونم تصمیم بگیرم و اراده ام رو از دست دادم. خیلی بده که مجبور به انتخاب باشی و راه دومی رو که اصلا دوست نداری انتخاب کنی و با حسرت راه اول رو تصور کنی. کاش میشد در موقعیتهای بغرنج میتونستی اون مسیری رو که بهت آرامش میده با فراغ بال و اطمینان پیش بگیری بدون اینکه سر سوزنی نگران پیامدهای بعدش باشی. چرا همیشه انتخابهای مهم باید بین منطق و احساس باشه. چرا نمیشه از یه جنس دیگه مسائل رو ارزش گذاری کرد، البته شاید در وهله اول بشه اونها رو جدا کرد ولی وقتی وارد جزییات میشی میبینی پشت پرده میرسه به همون عقل یا احساس و چقدر سخته که در اوج احساس ناگزیر از انتخاب راهی منطقی و عقلانی و باورپذیر باشی.. خسته ام از همه این حسهایی که این روزها درونم رو آزار میده و حرف زدن دربارشون عذابم میده و اشکم رو درمیاره.. شاید حرف نزدن باعث بشه کمتر هم بهشون فکر کنم. متنفرم از اینکه صبح که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میاد توذهنم فکرهای منفی و ناامید کننده باشه. فکرهایی که تو رو به یه بن بست و خلا میرسونه. به جایی که انگار بهت میگه دیگه جایی برای تو نیست. حس میکنم تو دلم غم عجیبی دارم که از جنس همیشگی نیست و اصلا نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام و چطور باید خودم رو سرپا نگه دارم.. منی که با کوچکترین ناراحتی اعصابم بهم میریزه، حساس میشم، زودرنج میشم، عصبی و پرخاشگر میشم چطوری میخوام مشکلات بزرگتر رو حل کنم یا باهاشون کنار بیام..  نمیدونم چی میشه یعنی اصلا دلم نمیخواد فکر کنم که چی پبش میاد.. شدم عین آدمهایی که از ترس آینده ای که شاید مطابق میلشون نباشه فقط تو لحظه و حال زندگی میکنن که مبادا غصه فردا از پا درشون بیاره. از خودم بدم میاد. از این قالب ضعیف، بی اراده، مضطرب و نگرانی که همه وجودم رو گرفته.

نظرات 1 + ارسال نظر
hamidel دوشنبه 18 تیر 1386 ساعت 11:51 ق.ظ http://hamidel.blogsky.com

salam azizam . rastesh ye seri az matalebeto khoondam baed heyfam oomad nazar nadam . neveshtehat be mnan yeki ke kheyli chasbid hala in kamale bi ensafie ke bagheye nazar nemidan (zooreshoon miyad ) ***movafagh bashi aziz*bye

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد