میعاد

این شعر شاملو رو دوست دارم... 

 

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم.

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان‌گشاده پل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرنده‌ئی که می‌زنی مکررکن.

در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می‌دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامی
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکس‌های پایانس وانهد..
در فراسوهای عشق
تو را دوست می‌دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده.

...

از آخرین پستم حدود 4 سال میگذره..خودم که داشتم الان حساب میکردم 4 سال خودش یه عمره..که هزاران اتفاق میتونه توش بیفته.. دیگه نمیگم اومدم که بنویسم چون دیدم تو پست قبلی هم همینو گفتم و یه چیزی حدود چند سال از اون قول میگذره..یادم نمیاد آدم بدقولی بوده باشم که هر چی بودم خوش قولی بوده ولی ظاهرا یک سری چیزها از دستم خارجه و نمیتونم مطمئن باشم که از پس انجامشون برمیام یا نه.. پس لین دفعه هیچی نمیگم، هیچ قولی هم نمیدم، سکوت میکنم و سعی میکنم عمل کنم.