جشنواره فیلم هم تمام شد و دغدغه این روزهای خیلیها از بین رفت. من فقط دو تا فیلم دیدم، اقلیما و خون بازی که اولی تا دلتون بخواد چرند و سر کاری بود ولی دومی خوب بود.. نمیدونم چرا انتظار داشتم خیلی خارق العاده باشه، منظورم بازیهاست ولی خوب از حق هم نگذریم خوب بود و خیلی ارزش دیدن داشت. و به نظرم حقش بود که سیمرغ بهترین بازیگر زن رو ببره.

روزها داره تند میگذره و من نمیدونم چرا دلم نمیخواد انقدر سریع بگذره، شاید چون حس میکنم ممکنه به یه جاهایی برسه که واسم خوشایند نیست و اصلا اومدنش رو نمیخوام.. اگه میشد از بعضی جاهای زندگی پرید و یهو دوباره رسید به روزهایی که میخوای خیلی بهتر بود. دوباره پرم از حسهای عجیب و غریب و نامفهوم، حتی برای خودم. تغییرات رو میبینم و خوشحالم از دیدنشون.. ولی نمیدونم چی میخوام، شاید هیچی.. شاید هم یه معجزه.

بارون

... حس میکنم پیش منی وقتیکه بارون میباره...

تعطیلات - فیلم - من

این تعطیلات عزاداری هر بدیی داشته باشه مزیتش اینه که میتونی چند روزه کاری رو هم بچسبونی تنگش و یه مسافرتی بری و حالشو ببری. منم همینکارو کردم و رفتم شمال. مثل همیشه عالی، آرامش بخش و رویایی بود. استراحت واقعی بدون دغدغه و هیاهوی همیشگی و تمدد اعصاب و ذخیره انرژی برای یک شروع بهتر. فقط خوابیدنهای مداومش آدم رو بدجوری تنبل میکنه.. تو شمال وقتی میخوابی مخصوصا بعد از ناهار انگاری میمیری و نمیتونی دیگه از جات پاشی.. رطوبت و نم انگار به همه جای آدم نفوذ میکنه و سنگینت میکنه حسابی.

هفته پیش فیلم آپوکالیپتو از مل گیبسون رو دیدم و لذت بردم، هرچند که بی نهایت دلهره آور بود ولی واقعا دیدنی بود. فیلمبرداری فوق العاده و موزیک متنی که به اندازه کافی کمک میکرد قلبت رو تو دهنت حس کنی.. منکه با دوستم فیلم رو دیدم و نصف بیشتر صحنه ها رو از ترس پشت اون قایم شده بودم و از لای دستش نگاه میکردم ولی اون حال رو دوست داشتم. خیلی وقت بود هیچ فیلم یا صحنه ای اینطوریم نکرده بود که ضربان قلبم بره بالا و یه جا بند نشم.. اگه تو سینما اکران میشد (که تو سینمای ایران محاله) احتمالا تو صندلی غرق میشدم.

چند وقتی میشه کتاب نخوندم.. باید دوباره رو بیارم به خوندن ، حالمو بد جوری خوب میکنه.. حس زندگی و جاری بودن بهم میده.

پرم از زندگی و شادابی و نشاط.. حالم خوبه و نمیخوام با هیچی عوضش کنم. دیشب موقع خواب کلی فکرای بد اومد تو سرم ولی به خودم نهیب زدم که دختر فقط به قسمتهای خوبش فکر کن و انقدر منفی بافی نکن، بذار اتفاق بیفته بعد غصشو بخور.. آخه یه جایی خوندم بهترین چیزها همیشه وقتی اتفاق میفته که اصلا انتظارش رو نداری.. و من به این جمله امید دارم.

دوباره چند وقتیه که همه چیز اونجوری که میخوام نیست، خیلی وقت بود این حال رو نداشتم که الان دارم، خیلی وقت بود دوباره دلم نگرفته بود، خیلی وقت بود که بغض نداشتم، خیلی وقت بودم احساس تنهایی نکرده بودم... ولی الان دوباره همه اینها باهم اومده سراغم و داره اذیتم میکنه. دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیدونم از چی بگم و چجوری بگم که بتونم حرفمو برسونم و فهمیده بشم. دوباره دیوونه شدم، دوباره دارم تو تعارفها و معذوریتها و رو درواسی ها قرار میگیرم، دوباره وقتهایی که باید حرف بزنم لال میشم، این دوباره ها ناراحتم میکنه. از خودم عصبانیم که از کوچکترین برخوردها ناراحت و دلگیر میشم با اینکه تو همون لحظه خودم رو سرزنش میکنم که چرا چرا چرا ، چرا دست برنمیداری از این زود رنجی ها ولی هنوز نتونستم با خودم کنار بیام. انگار دوست دارم خودمو عذاب بدم و تحت تاثیر هر حرفی قرار بگیرم ... شاید هم هر حرفی نه شاید هم همون توقعی که قبلا گفتم باعث این ناراحتیها میشه.. نمیدونم ، از خودم خسته ام.. از این دلتنگیها.. حالم خوب نیست ...

تو زندگی خیلی پیش میاد که بارها و بارها به خودت میگی از دیگران انتظار زیادی نداشته باش، یا شاید ساده تر اصلا هیچ انتظاری نداشته باش چون وقتی از کسی حتی نزدیکترینها و عزیزترینها انتظار نداشته باشی هیچ چیزی بهت بر نمیخوره و ناراحتت نمیکنه .. چون دیگه توقعی نداشتی که حالا از عملها و رفتارها شوکه بشی، دلخور بشی، غمگین بشی یا عصبانی بشی. وقتی انتظار نداری بهتر برخورد میکنی و کمتر آسیب میبینی ، کمتر بهت فشار میاد و کمتر بهش فکر میکنی.. راحتتر میگذری و راحتتر فراموش میکنی.. وقتی انتظار نداری شاید حتی یه حرکت یا یه رفتار یا یه حرف خوشحالتم بکنه چون تو که انتظاری نداشتی پس ممکنه غافلگیر بشی و یهو تو یه موقعیت خوشایند قرار بگیری... البته همیشه عکسش هم وجود داره و ممکنه هیچوقت هیچوقت هیچوقت موقعیت خوشایندی پیش نیاد که تو رو تو یه غافلگیری لذت بخش قرار بده.. به هرحال زیاد هم فرقی نمیکنه، چیزی که فرق میکنه و مهمه اینه که تو از کسی هیچ انتظاری نداشته باشی.. خیلی سخته ولی ارزشش رو داره که برای رسیدن بهش تلاش کنی.. هر چند روز، هر چند ماه، هر چقدر که لازمه....

پی نوشت: وقتهایی که حالم خوب نیست فکر میکنم هیچکس حالمو نمیفهمه و درکم نمیکنه، فکر میکنم خیلی مظلوم واقع شدم که انقدر مورد بی توجهی و بی مهری قرار گرفتم. وقتهایی که حالم خوب نیست احساس تنهایی میکنم..

از تو گفتن آسان نیست ولی میتوانم بگویم که حضور تو را در تمام لحظه هایم حس میکنم، در روحم و در جسمم. می توانم با هر دم و بازدم از تو پر شوم و عطر تو را در جای جای وجودم استنشاق کنم. می توانم در میان بازوان تو به رویایی خوشایند فرو روم و آن را با هیچ لذت شیرینی معاوضه نکنم.  آغوشت خلسه ای است شاعرانه، و یک سبکی ناب که اعماق وجودم را نوازش می دهد. با تو، بودن را تجربه میکنم و ثانیه های زندگی را می دزدم. با تو، آسمان همیشه آبی است. با تو، تغییر روزها را میبینم. با تو، لحظه ها سرعت میابند. با تو، همیشه گرمم. با تو، عشق را می فهمم. با تو، طعم زندگی متفاوت است و حتی دلپذیر تر از قبل. با تو می توانم حرف بزنم و چه موهبتی از این بالاتر که تو مرا می فهمی، مرا غافلگیر میکنی و سر بزنگاه احساسات، مچم را میگیری. پیش تو مانند کسی هستم که میشود همه حالش را در ته چشمانش دید و من جرات ندارم به چشمان تو خیره شوم مبادا که رازم فاش شود. با تو، میشود پرواز کرد تا آخر دنیا، از دستان تو بال میسازم برای پریدن. نمیتوانم همه مکنونات قلبیم را، همه درونم را، همه حسم را، همه شوقم را در یک جمله خلاصه کنم، پس من به شیوه خودم دوستت دارم و تو باید آن شیوه را بیابی.

خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت نمیخواد گذشتنشون رو حس کنی ولی میکنی

خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت نمیخواد بدیهاشون رو ببینی ولی می بینی

خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت نمیخواد طول بکشن ولی میکشن

خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت نمیخواد درگیرشون بشی ولی میشی

خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت میخواد تموم بشن ولی نمیشن

 

فصل محبوبم هم به آخر رسید و خیلی از حسهای قشنگی رو که تو این فصل داشتم هم با خودش میبره. حسهایی که فقط تو این سه ماه برام معنی دارند، شاید به خاطر دلبستگی خاصی باشه که به این روزها دارم و اینکه درکم از محیط و اطراف و شرایط و زندگیم تو این مدت عوض میشه و به همه چی یه جور دیگه نگاه میکنم. پاییز امسال برام متفاوت بود و با همیشه فرق داشت، پر بود از سرزندگی، شادابی، تفاوت، جادو، پر از عشق و پر از رنگ. رنگهای عجیب و ترکیبی که دیدنشون چشمم رو نوازش میداد. رنگهایی که باهاشون همذات پنداری میکردم و میتونستم باهاشون بازی کنم و تو ذهنم شکلهای مختلف و دلخواهم رو بسازم. این روزها پرم از احساس، پرم از رویا و پرم از منطق. حالم رو دوست دارم، حال عجیبیه، حال آدمی که داره تو یه دشت بزرگ راه میره و از همه چیز لذت میبره و نمیخواد این راه به پایان برسه. همیشه کشف حسهای تازه تو وجودم خوشحالم میکنه، اینکه چقدر میتونم خودم رو غافلگیر کنم و یک بار دیگه به خودم نشون بدم همیشه همه چیز فرق داره و تو باید خودت رو تو این تفاوتها غرق کنی و چشمهات رو ببندی و خودت رو بسپاری به مسیر. میخوام سخت نگیرم و خودم رو رها کنم.

برف

دومین برف آذر ماه هم داره میباره، بیرون هوا خیلی سرده و من از پشت پنجره به بارش آروم و بی وقفه و یکنواختش نگاه میکنم. از اونایی که اگه تا شب بباره حسابی میشینه.. برف همیشه یه حس عجیب بهم میده. حس گذشتن و عبور. آسمون سفیده سفیده انگار که هیچوقت آبی نبوده. حس دلتنگی دارم برای روزهای رفته و حس انتظار برای روزهای آینده.

پرسه

 هستند تعداد بیشماری که لیاقت خیلی چیزها را ندارند. لیاقت دوست داشته شدن، لیاقت عاشق شدن، لیاقت پیشرفت کردن، لیاقت لذت بردن حتی لیاقت نفس کشیدن. به نظرم تصور یک رابطه ایده ال برای هر کسی چیزی دور از ذهن و دست نیافتنی نیست بلکه شاید خیلی هم ملموس و به دست آوردنی اما هیچگاه نمیتوان برای تحقق آن به هر وسیله ای متوسل شد و با هر قیمتی به آن رسید. در این راه نمیتوان همیشه از غرور، اعتقادات و باورهای شخصی گذشت و بسیارند مواقعی که مغلوب همین باورها خواهی شد و برای اثبات برخی از تفکرات حتی به شخص خود ناگزیر از تسلیم میشوی و آن لحظه بی نهایت دردناک است. البته مسلما تسلیم شدن همشه به معنای شکست واقعی نیست ولی این امکان وجود دارد که تو در درون به باور این شکست برسی و نتوانی برخیزی و مجددا تلاش کنی برای پیروزی دوباره چون تو در این نبرد مولفه اصلی را باخته ای ، مولفه ای به نام انگیزه.