سالگردها

عاشق سالگردها و یاد آوری خاطرات خوبشم، جشن گرفتنها، شمع فوت کردنها، خندیدنهای از سر خوشی، نگاههای عاشقانه، دستهای گرم، قلبهای داغ، ضربانهای نامنظم، نگرانیها و دلواپسیهای بیخودی. مطمئنا همه اینها تو اولیش چند برابرمیشه. من خیلی خوبم، خیلی خوشحالم، خیلی متفاوتم، خیلی پر انرژیم، خیلی بزرگم، خیلی مصمم، خیلی سر زنده ام. بی اندازه تغییر کردم، عوض شدم از جزییات تا کلیات. خیلی چیزها بدست آوردم که قدر ذره ذره اونها رو میدونم.خیلی تجربه ها داشتم که به تنهایی ممکن نبود. روزهای بد هم بودن، مطمئنا، چون برای همه هست ولی برای من باعث قویتر شدن بوده و باعث شده که بیشتر بفهم، یاد بگیرم و بایستم. از همه داشته هام خوشحالم و بهشون افتخار میکنم. این روزهای جدید، حسهای جدید، تجربیات جدید، به تنهایی معنا نداشت. مینویسم که بدونی.

متولد ماه آذر

تولدم مبارک

الان یه دختر بزرگ و عاقل و باقل داره اینجا مینویسه که حسابی دیروز بهش خوش گذشته و یه عالمه شمع فوت کرده و کادو گرفته. یه سال دیگه هم گذشت و آرزوهای این دخترک هم بزرگتر شد و صبرش بیشتر و عقلش هم فکر کنم بیشتر و دلش بزرگتر و مهربونیهای بی پایانش هم بیشتر و بیشتر و بیشتر..

خیلی خوبه که بین دوستهات باشی، که شاد باشی، که از شب تولدت تا فرداش همش sms و زنگ و تبریک داشته باشی، که یه عالمه آدم از پدر و مادر و دوست قربون صدقه ات برن و بهت انرژی بدن.

میخوام امشب به یاد دوران مدرسه قبل از خواب زیر پتو یه عالمه خیالپردازی کنم و به آرزوهای دور و درازم فکر کنم و از ته قلبم شاد باشم و عاشق.

هنوز نتونستم اون آرامش رو به دست بیارم و یاد بگیرم. فکر کنم حالا حالاها کار داره. امان از این بداخلاقیها....

میخواهم

خیلی خوبه که بعد از یک مدت ناامیدی واقعیتها باعث بشه که به خودت امیدوار بشی. بعد از چند وقت تنبلی و بی حوصلگی و غمباد گرفتن از اینکه چاق شدم و هی جلوی آینه عقب و جلو رفتن و هی خودمو وزن کردن که ای وای ۳ کیلو چاق شدم دوباره ورزش مرتب و هفتگی رو شروع کردم، وقتی وارد سالن شدم از دیدن اون همه هیکلهای ورقلمبیده احساس یک باربی واقعی بهم دست داد و حس کردم من یک مدل بین المللی هستم که اومدم بقیه یه خورده تماشام کنن و غصه بخورن.. خوب البته هنوز هم رو تفکرات قبلیم هستم چون وقتهایی که ورزش میکنم حالم واقعا خوبه و خیلی احساس بهتری دارم و اعصابم هم آرومه ولی خوب این اعتماد به نفس به دست آورده هم مزید بر علت شد.

دارم رو خودم کار میکنم که نگذارم هر چیز بی ارزش و هر موجود بی سر و پایی رو اعصابم رژه بره و ذهنم رو درگیر کنه و روزم رو خراب کنه. تا حالا موفق بودم ولی یه جاهایی دیگه قاطی میکنم و واسه همون چیزهای الکی حرص و جوش میخورم. میخوام آرامش رو یاد بگیرم. آروم بودن، آروم حرف زدن، آروم فکر کردن. میخوام از تو آرامش رو یاد بگیرم همونطور که آرامش میگیرم.

دو سالگی

به همین زودی یک سال دیگه هم گذشت، اینجا دو ساله شد و مسلما چند ساله و چند ساله هم میشه اگه من تو نوشتن تنبلی نکنم. یک سال اخیر خیلی سریع، بی وقفه و خوب گذشت. پر از خوشی و خنده و روزهای قشنگ و حسهای عمیق و شبهای رویایی. خودم هم برام جالبه که چه زود دارم سالگرد اینجا نوشتنم رو به خودم تبریک میگم. سال گذشته شاید به جرات تنها سال از زندگیم بود که انقدر تند و تیز گذشت که واقعا گذر زمان رو حس نکردم . اصلا فکر نمیکنم دوازده ماه رفته، به نظرم شاید چیزی حدود پنج تا شش ماه میاد. به هر حال مهم اینه که من خوبم و همه چیز دور و برم به خوبی میگذره، آدمهایی که دوسشون دارم و دوسم دارن و روزهایی که بهم لبخند میزنن و انگیزه هایی که بهم نوید داشتن لذتهای زیادی رو میدن، خوشحالم که مینویسم، که نفس میکشم و خوشحالم که هستم.

خدا نکنه یه چیزی به هر دلیلی اسمش بیفته سر زبونها.. الان تو شرکت ما از آبدارچی و نگبان گرفته تا مدیر عامل همه دارن کتاب خاطرات دلبرکان غمگین من مارکز رو میخونن. یکی داره از رو اینترنت دانلود میکنه، یکی از پسرخاله دخترعموی زنداییش قرض گرفته، یکی یواشکی زیر میزش بازش میکنه انگاری داری از رو چیزی تقلب میکنه.. دو خط میخونه سرش رو میاره بالا یه نگاهی به دور و بر میندازه و لبخند میزنه دوباره میره پایین.. آی بگیر و ببند و بزن و بکش آخه واسه چی. والا من خودم شخصا ده روز پیش بدون هیچ سر و صدا و هیاهویی رفتم کتاب رو خیلی راحت از یه کتاب فروشی خیلی معمولی خریدم و خوندمش و والسلام. ولی الان هر کی که دور و برم میبینم قبل از چاق سلامتی اول ازم میپرسه اینو خوندی.. نمیدونم ، تو کار خودمون موندم که چه کارهایی میکنیم و دلمون رو به چه چیزهایی خوش.. خدا عاقبت من رو به خیر کنه.. تاکید میکنم من.. به کسی برنخوره

خوبم، یعنی فکر میکنم خوبم. فقط یه خورده این روزها بیش از اندازه سگم و غر میزنم و از همه چیز و همه کس ایراد میگیرم و فکر میکنم هیچ کسی درکم نمیکنه و همه چیز دست به دست هم میده که هی کفر منو در بیاره و اعصابمو بریزه به هم. امیدوارم خوب بشم یا اقلا بهتر بشم. وقتهایی که غرغرو میشم و بهونه گیر خودم هم حوصله خودمو ندارم. کلافه ام. هنوز اون اتفاق خوبه نیفتاده البته به جز اتفاقات خوشایند معمولی.

دلزدگی

امروز اول آبان شده و به همین زودی یه ماه از فصل مورد علاقه ام گذشت. هوای پاییزی انگاری همه چیزش یه طور دیگه ست. حال منم یه جور دیگه ست. خوب نیستم، بد هم نیستم. نمیدونم چه طوریم. نگرانم و دلواپس با چاشنی اظطراب و تپش قلب و کسلی و بی حوصلگی. همچنان دلم گرفته و ته ته دلم یه نقطه سیاه به وجود اومده که با هیچی پاک نمیشه. نه با هیچ دستمال و جرم گیری و نه با هیچ چیز دیگه. فکر میکردم پاییز که بشه حال منم خوب میشه، فکر میکردم این قدرت رو داره که منو مسخ برگهای زرد و نارنجی و قهوه ایش بکنه و نذاره به چیزهای بد و ناراحت کننده فکر کنم ولی با همه دلفریبیهاش نتونست حواسمو پرت کنه.

نمیدونم، نمیدونم.... پرم از حرف و گفتنی ولی وقتی میام بنویسم دستم نمیره و مغزم قفل میکنه. حوصله آدمهای دور و برم رو ندارم، خسته ام میکنن ، کلافه ام میکنن. دلم آرامش میخواد و اطمینان و عشق و وابستگی، دلم جاودانگی میخواد ، پایداری لحظه های خوب و موندن در کنار تو. دوست دارم دور بشم از .... دلمشغولیها.

حال من

حال و هوای این روزهام عجیبه. همش در حال فکر کردن به موضوعات مختلفم، فکرهایی که زیاد هم یا شاید اصلا هم خوشایند نیستند. همش پرم از احساسات جور واجور که اذیتم میکنن. دیگه علاقه ای به حرف زدن یا درد دل کردن ندارم چون احساس میکنم دیگه حرفهام رو کسی نمیشنوه یا برای کسی شنیدنی نیست. البته بدم نمیاد گاهی حرف بزنم ولی شاید دیگه خودم هم از دلتنگیهاو غم و غصه هام خسته و دلزده ام.. واسه همینم ترجیح میدم بیشتر ساکت باشم. فکر میکنم جدیدا خیلی آروم شدم، خیلی کم حرف، خیلی درونگرا.. اونم منی که وجودم هیچ آشنایی و سنخیتی با این کلمات نداشت. شاید هم دلیلش اینه که یه چیزی اون ته ته ته ته دلمه که همیشه نگرانم میکنه و فکرم رو مشغول میکنه شاید واسه همینه که تو اوج خوشی و بی خیالی تا دور و برم خلوت میشه و یادش میفتم دوباره خنده هام محو میشه. نمیدونم، نمیدونم.... حال عجیبی دارم هیچوقت انقدر نگران و دلواپس و گیج و منگ نبودم. دلم یه اتفاق میخواد ، یه اتفاقی که حالم رو خوب کنه.

با اینکه میدونم زیاد دونستن هیچ وقت خوب نیست و همراه با اون اطلاعات زیادی خیلی چیزهای زیادی دیگه هم ممکنه نصیبت بشه ولی باز هم دلم میخواد بیشتر بدونم، بیشتر و با جزییات کامل.

از فکرهایی که مثل خوره روح آدم رو میخورن و سوهان میکشن و تو همه سلولهای مغزت رسوخ میکنن بیزارم.

مدرسه

امروز ناخودآگاه یاد روزهای مدرسه افتادم.. یه روزهایی از مدرسه بود که دوسشون نداشتم مثل دوره راهنمایی. وای هنوز صدای تقویم تاریخ تو گوشمه.. همیشه موقع شنیدنش در حالیکه چشمهامم از زور خواب باز نمیشد داشتم تند تند و به ضرب مامان صبحانه رو قورت میدادم که بابا زودتر برسوندم مدرسه و همیشه من تو حیاط منتظرش بودم که بیاد و من همیشه کیف رو دوش و کفش به پا داشتم غر میزدم که بدو زنگمون خورد، دیرم شد و اون همیشه خونسرد میگفت الان میام. از روزهای دبستان یاد پاستیل و کیک و ساندویچ آماده های مدرسه میفتم و یاد بازیهایی که تو زنگهای ورزش دسته جمعی بازی میکردیم. ولی بهترین دوران، دبیرستان بود و چقدر خوب بود و چقدر هنوز که یادش میفتم دلم تنگ میشه برای گوشه گوشه دبیرستان کوثر، برای مسیری که هر روز از مدرسه تا خونه با پریسا میرفتیم و میومدیم. برای همه شیطنتها، دل خوشیها و سادگیهای اون دوران. برای بچگیهامون که به نظر خودمون خیلی بزرگ بودیم، برای قایم موشک بازیها و شیطنتهای پنهانی که خیال میکردیم ما رو آورده به دنیای آدم بزرگها. یاد  اولین روزی که با دوستام و بدون هیچ بزرگتری شام رفتم بیرون، اولین روزی که با پریسا رفتیم خرید و چقدر تو خیابون گشتیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم با لباسهای یک شکل و قد بلندمون حسابی تابلو بودیم. یاد مهمونیها و جشن تولدهای دخترونه که چقدر مزه میداد و هنوز یادآوریش خوشحالم میکنه. یاد روزی که از مدرسه فرار کردیم، یاد روزی که لاستیک ماشین معلم زبانو پنچر کردیم چون قرار نبود امتحان بگیره و گرفت و ما هم آسون ترین و سریعترین راه انتقامجویی رو انتخاب کردیم. یاد میانبرهای راه مدرسه و همه شلوغ بازیهایی که تو اون مسیر میکردیم.

 واییییی چقدر دور شدم از اون روزا، از اون روزهای ساده و کودکانه و بی آلایش .. از اون همه روزها و شبهای قشنگ ، از اون همه اظطرابها و استرسهای شیرین که یا واسه امتحان بود یا واسه قهر و آشتی های دوستانه. الان از اون گروه هفت نفره چی باقی مونده، بیشترشون که ازدواج کردن و یکی دوتاشون که بچه هم دارن. هنوز با هم در تماسیم ولی دیگه نه از شیطنتهای دخترونه خبری هست، نه از قرار و فرار و خنده های الکی. الان همه درگیرن، هرکی یه جور.. چقدر یهو دلم برای همه اون آدمها و همه اون روزها تنگ شد. بهترینشون که الان اونور دنیاست و دیر به دیر میبینمش و بقیه هم که زیر گوشم هستن رو بازم دیر به دیر میبینم.

حالا که این خاطرات رو مرور کردم گذشت زمان رو با تمام وجود احساس کردم.بزرگ شدن رو و تغییر شرایط. حالا دیگه اظطرابها و استرسها رنگ و بوی دیگه ای به خودشون گرفتن. انگار حالا دیگه همه چی واقعی شده واون روزها فقط یه خواب بود و بس. حالا دیگه تو بزرگ شدی و تو دنیای آدم بزرگها زندگی میکنی، باهاشون حرف میزنی، غذا میخوری، رفت و آمد میکنی و تو هم جزوی از اونها هستی. دنیایی که همه چیزش جدیه و تو هم برای اینکه بتونی توش دووم بیاری باید جدی باشی. دیگه خنده و مسخره بازی رو بذار کنار و سعی کن با مشکلاتت کنار بیای و گریه نکنی، چون خودت باید پاشی و رو پای خودت بایستی. پس بچه بازی رو بذار کنار چون کسی باهات شوخی نداره.