فصل محبوبم هم به آخر رسید و خیلی از حسهای قشنگی رو که تو این فصل داشتم هم با خودش میبره. حسهایی که فقط تو این سه ماه برام معنی دارند، شاید به خاطر دلبستگی خاصی باشه که به این روزها دارم و اینکه درکم از محیط و اطراف و شرایط و زندگیم تو این مدت عوض میشه و به همه چی یه جور دیگه نگاه میکنم. پاییز امسال برام متفاوت بود و با همیشه فرق داشت، پر بود از سرزندگی، شادابی، تفاوت، جادو، پر از عشق و پر از رنگ. رنگهای عجیب و ترکیبی که دیدنشون چشمم رو نوازش میداد. رنگهایی که باهاشون همذات پنداری میکردم و میتونستم باهاشون بازی کنم و تو ذهنم شکلهای مختلف و دلخواهم رو بسازم. این روزها پرم از احساس، پرم از رویا و پرم از منطق. حالم رو دوست دارم، حال عجیبیه، حال آدمی که داره تو یه دشت بزرگ راه میره و از همه چیز لذت میبره و نمیخواد این راه به پایان برسه. همیشه کشف حسهای تازه تو وجودم خوشحالم میکنه، اینکه چقدر میتونم خودم رو غافلگیر کنم و یک بار دیگه به خودم نشون بدم همیشه همه چیز فرق داره و تو باید خودت رو تو این تفاوتها غرق کنی و چشمهات رو ببندی و خودت رو بسپاری به مسیر. میخوام سخت نگیرم و خودم رو رها کنم.

برف

دومین برف آذر ماه هم داره میباره، بیرون هوا خیلی سرده و من از پشت پنجره به بارش آروم و بی وقفه و یکنواختش نگاه میکنم. از اونایی که اگه تا شب بباره حسابی میشینه.. برف همیشه یه حس عجیب بهم میده. حس گذشتن و عبور. آسمون سفیده سفیده انگار که هیچوقت آبی نبوده. حس دلتنگی دارم برای روزهای رفته و حس انتظار برای روزهای آینده.

پرسه

 هستند تعداد بیشماری که لیاقت خیلی چیزها را ندارند. لیاقت دوست داشته شدن، لیاقت عاشق شدن، لیاقت پیشرفت کردن، لیاقت لذت بردن حتی لیاقت نفس کشیدن. به نظرم تصور یک رابطه ایده ال برای هر کسی چیزی دور از ذهن و دست نیافتنی نیست بلکه شاید خیلی هم ملموس و به دست آوردنی اما هیچگاه نمیتوان برای تحقق آن به هر وسیله ای متوسل شد و با هر قیمتی به آن رسید. در این راه نمیتوان همیشه از غرور، اعتقادات و باورهای شخصی گذشت و بسیارند مواقعی که مغلوب همین باورها خواهی شد و برای اثبات برخی از تفکرات حتی به شخص خود ناگزیر از تسلیم میشوی و آن لحظه بی نهایت دردناک است. البته مسلما تسلیم شدن همشه به معنای شکست واقعی نیست ولی این امکان وجود دارد که تو در درون به باور این شکست برسی و نتوانی برخیزی و مجددا تلاش کنی برای پیروزی دوباره چون تو در این نبرد مولفه اصلی را باخته ای ، مولفه ای به نام انگیزه. 

خودم

پنجشنبه صبح که از خواب پا شدم تو آیینه به خودم گفتم تولدت مبارک عزیزم.. و لبخند زدم. خیلی حس خوبی بود. فکر میکنم آدم باید حتما خودشو دوست داشته باشه تا بتونه بقیه رو هم دوست بداره. یه سال دیگه بزرگتر شدم و به خوشبختیها نزدیکتر، جدیدا به زندگی بی نهایت خوشبینم و فکر میکنم وقتی میشه همه چیز رو قشنگ دید و به همه کس مثبت نگاه کرد چرا اینکارو نکرد.. واقعا ارزششو نداره که آدم خودشو درگیر مسائل سطحی و پیش پا افتاده بکنه و واسه هرچیز کوچیکی حرص بخوره و ناراحت  یا عصبانی بشه.

دیروز به خودم و خصوصیات اخلاقیم فکر میکردم.. داشتم فکر میکردم که چقدر خود درونم با خود بیرونم فرق داره .. از زمین تا آسمون و اگه کسی از ظاهرم قضاوت کنه یه جورایی قضاوتش نصفه نیمه میشه.. قالب درونم یه دختر آروم، احساساتی، حساس، لوس، مظلوم، مغرور، بی نهایت مهربون، دقیق، شیطون و همیشه خندانه ولی قالب بیرونم یه دختر منطقی و بی احساس، شاد، پررو، پر انرژی، پر سر و صدا و پر حرف، یکدنده و غرغرو و همیشه در حرکت و فعاله. بعضی اوقات این قالبها جای همدیگرو میگیرن و من از بازی با قالبها لذت میبرم که برای دیگران نقش بازی کنم.. نقشهایی که خودم نیستن ولی بازی کردنشون رو دوست دارم. البته کلا وقتی دو تا قالب با هم قاطی میشن معجون خوبی از آب درمیاد.. جالب توجه و دوست داشتنی.. بگذریم، چی میخواستم بگم چی شد

سالگرد

فکر نمیکردم بتونم تا سالگرد برسونمش ولی خیلی چیزا باعث شد که بنویسم و انگیزه داشتم باشم واسه اینجا نوشتن که امکانش رو یه دوستی بهم هدیه داد که حالا ازم خیلی دوره و جاش خیلی خالیه ولی مسببش شد که من غرغر ها، دلتنگیها و غم و غصه و شادیها و حرفهام رو اینجا بنویسم. حالا به همین راحتی یکسال گذشت، یکسالی که خیلی بالا و پایین داشت و برام سال خوبی بود. الان یه حس عجیب دارم یه حسی عین سال نو، فکر میکنم تو این یه سال بزرگ شدم، آروم شدم و صبور تر. خیلی چیزا عوض شده هم تو خود من و هم دور و برم. داشتم نوشته هام رو میخوندم، یه لحظه فکر کردم چقدر بعضی جاها نوشتن کمکم کرده که راحت تر موضوعی رو فراموش کنم یا باعث شده بیشتر بهش فکر کنم.یهو دلم گرفت.. امیدوارم همیشه خوندن نوشته هام برام خوشایند باشه حتی غمگین ترینهاشون.  این سالروز هم بهونه ای شد که یاد خیلی خاطره ها بیفتم. درگیریهای ذهنی کم بود خاطره ها هم اضافه شد.

احساس کسی رو دارم که داره غرق میشه و هر چی بیشتر دست و پا میزنه بیشتر فرو میره. فقط یه معجزه میتونه از این حال درم بیاره. حالم یه جوریه