من معتقدم همیشه اولین تجربه ها لزوما خوشایند نیستند. شاید تمام اون روز و یا روز بعدش لحظه ها رو مرور کنی ولی ته دلت یه حس عجیب هم داری. یه حسی که هیچکس نمیفهمه..

بارون

دیشب چه بارونی می بارید. تند، پر سر و صدا و پر آب. دیشب وقتی رعد و برق می زد و آسمون صداش در میومد من زیر پتو بودم و دلم تورو میخواست. بغلتو، گرماتو، دستهاتو، نفسهاتو.. نمی ترسیدم ولی دوست داشتم تو بودی و تو آغوش گرم و مهربون و بی انتهای تو به صدای بارون گوش میدادم. وقتی که بارون میبارید  رفته بودم پشت پنجره و نمیدونستم با این بارون تند چند جارو آب گرفته، چند تا درخت افتاده یا چند نفر خیس خیس شدن و میرن که سرما بخورن.. ولی میدونستم که تو پیشم نیستی و جای خالیت رو حس میکردم. دلم میخواست بودی که باهات حرف بزنم، حرفهای در گوشی که هیچکسی ندونه و نفهمه.. دلم میخواست دستهامو میگرفتی و برام حرف میزدی... از همه چیز، ازهمه چیزهای خوب، چیزهای دور و چیزهای...

همیشه بارون یه حس غریبی بهم میده. نمیدونم چرا.. وقتی میباره حس میکنم یه چیزی گم کردم، حس میکنم یه چیزی میخواستم بگم و یادم رفته یا یه کاری میخواستم بکنم و انجامش ندادم.. هوای ابری، آسمون طوسی و بارون بهاری منو با خودش میبره.. نمیدونم کجا .. هر جا که فکرشو بکنی..

سال جدید من

بیست و یک روز از سال جدید گذشت و تازه حس نوشتن اومد سراغم. البته تو این سه هفته خیلی به سراغم اومده بود ولی به دلایلی نمیخواستم بنویسم، به خاطر دلتنگیهایی که از اول سال داشتم. سال نو اصولا باید سال خوبی باشه یعنی مطمئنم که قراره خیلی متفاوت و خیلی بهتر و خیلی مهم باشه ولی شروعش با کمی غم همراه شد.

انقدر حرف داشتم تو طول عید انقدر بغض، انقدر غم، انقدر گریه، انقدر فکر که دلم میخواست همه رو اینجا هوار بزنم و بگم که چقدر غصه دارم و چقدر غمگینم. ولی نمیتونستم یا نمیخواستم راجع بهشون حرف بزنم چون حتی نوشتن در موردشون عذابم میداد.

دلم برای خودم میسوزه، حس میکنم دارم ندیده گرفته میشم و فراموش میشم یا نه شاید درست ترش اینه که جدی گرفته نمیشم. نمیدونم.. فقط میدونم خیلی خوبه که بتونی به اون چیزی که میخوای برسی، خیلی خوبه که حرفتو بفهمن یا اگه میفهمن نشون بدن که میفهمن نه اینکه فقط با سر تایید کنن. یه جا خوندم که آدمها وقتی ازت نظر میپرسن نمیخوان واقعا نظرت رو بدونن فقط میخوان با نظر اونها موافقت کنی. واقعا همینطوره، یه وقتهایی بحث کردن با آدمها بی فایده است فقط بیشتر غمت رو زیاد میکنه و بغضت رو سنگینتر..

اینها حرفهای نگفته چند وقتی بود که چیزی ننوشتم ولی فعلا انقدر بهانه و دلیل برای شادی هست که دیگه نیازی نیست نگران اونها باشی. الان میدونم چی میخوام و میدونم چرا میخوام باشم، بمونم و ادامه بدم. خوشحالم برای همه چیز، حتی چیزهایی که براشون غصه خوردم و گریه کردم. و امیدوارم ، امیدوار به روزهای آینده.