اگه همیشه بخوای طبق برنامه ریزیهات پیش بری و همیشه همون اتفاقاتی که تو دلت میخواد بیفته هیچ وقت سورپرایز نمیشی، تو هیچ موردی..

من ز شب می ترسم
من ز تاریکی این
قوم جدا مانده ز عشق
و چشمان حریصی که مرا می نگرد می ترسم
.
تو بیا همسفرم
باش که مقصد دور است
همسفر باش مرا در گذر این جاده

که هزاران سال است

مقصدش ناپیدا است
.
تو بیا با ما باش ، که کسی با ما نیست
.
قوم ما گر چه
که قومند
ولی تنها یند

و اسیران تن پیله ی خویش اند هنوز

در سر هیچ کسی
در این قوم
هوس رفتن نیست
.
تو بیا همسفرم باش که دریا بشویم

وقت
تنهایی و حسرت سپری گشته بیا
تا ابد ما بشویم
.
من چنان یک بالم

تو بیا
بال دگر باش که پرواز کنیم
زندگی را پس این قوم بسازیم و آغاز کنیم

تو بیا
تا به جهان یاد دهیم

وقت بیداری پرواز شده است

 

نگاه من

وقتهاییکه حال دارم پیاده رویهای صبحگاهی خیلی سرحال ترم میکنه و روزم رو میسازه، برعکس روزهاییکه به زور از خواب پا میشم و چشمامو باز نمیکنم که خوابم نپره. امروز از اون روزهای مدل اوله. از اون وقتهاییکه با خودم حال میکردم  و موقع راه رفتن هر جا بودم به جز اونجایی که حضور فیزیکی داشتم. انقدر غرق بودم که صدای ماشینها دور بود، چهره آدمها محو بود، خودم بودم و خودم. انقدر بافتم و بافتم که خودم هم نفهمیدم بالاخره آخرش به کجا رسید. عاشق این خیالبافیهای هرازگاه خودمم که میبرتم به یه عوالم دیگه و میتونم هر چقدر میخوام اونجا واسه خودم بگردم و خوش باشم.

آخر ساله! باورم نمیشه، به همین زودی سال ۸۵ تموم شد. امروز به تقویم روی میز نگاه کردم.. فقط هفت روز. و این هفت روز هم پر سرعتتر از بقیه روزها میره و یهو میبینی نشستی پای  هفت سین. امسال رو دوست داشتم، نمیگم با همه بدیهاش چون خوبیهاش انقدر بیشتر از بدیها بوده که اونها دیگه به چشم نمیان. امسال خیلی متفاوت بود برام. خیلی رنگی، خیلی خاص، خیلی قشنگ، خیلی پر ماجرا و خیلی هیجان انگیز. عاشق این هیجاناتیم که نفستو حبس میکنن و قلبتو میارن تو دهنت. عاشق لحظه هاییم که گر میگیری از خوشی و مستی و لذت. عاشق روزهاییم که انگار به فرمان تو حرکت میکنن، اگه تو بخوای، تند و اگه تو بخوای، کند، عاشق وقتهاییم که حرف کم میارم و همینطور اون وقتهایی که یک بند حرف میزنم و میخونم و میرقصم و خل میشم. عاشق شبهاییم که پر از عاشقانه های شیرینه، عاشق دیوونه بازیهاییم که خودتم نمیدونی چطوری میتونی توشون غرق بشی، عاشق غافلگیریهاییم که واقعا شوکه ات میکنن و عاشق...  عاشق تو ام.

من به این باور رسیدم که میشه پر از امید بود، میشه سرشار از انگیزه بود، میشه غرق شد تو خوشبختی و میشه با آرامش و عشق زندگی کرد.

دلیل

خوشحالم از خیلی از داشته هام، تفکراتم، رویاهام، دلتنگیهام، شادیهام، دغدغه هام، دلتنگیهام و خیلی از روزهام. دلخوشیها کم نیست و هستند نداشته هایی که باز هم مایه خشنودی و رضایتند و تو رو به درکی متفاوت از آنچه می پنداری میرسونند. دوست دارم ورای روزمره گیها برای خودم کسی باشم و به دنبال ایده الی. دوست دارم تو باشی، فراتر از آنچه باید. دوست دارم بخونم، بنویسم، راه برم، نفس بکشم، زندگی کنم آنطوری که روحم رو اسیر نکنه و من همیشه با حسی توام با رهایی رو به جلو حرکت کنم. دوست دارم اندیشه تو را داشته باشم همانند دغدغه ای مدام که ذهنم را نوازش میدهد و درگیر میکند. دوست دارم سفر کنم و تو همسفرم باشی، سفری به دوردستها. دوست دارم خودم را پیدا کنم و در روزهای دور آینده گم شوم.  دوست دارم برقصم و تو بیننده آن باشی. دوست دارم بگریم و از رازهایی بگویم که انبار شده اند. دوست دارم تنهایی دستهایم را پر کنی. و دوست دارم ها بسیار است...

روزهایی را بخاطر میاورم که زندگی خالی از عشق بود و تصورش هم نبود که بتوان آن خلا را با کسی قسمت کرد، از درونیات حرف زد و محرمی را به خلوت راه داد.

هیچگاه فکر نمیکردم انسان چقدر می تواند تغییر کند و تغییرات را بپذیرد. اینبار بر خلاف همیشه دوست ندارم از این لذتی که نصیبم شده حرف بزنم، ترچیج میدهم ذوق آن را برای خودم، تنها ، نگه دارم. شاید باید در تکمیل اول نوشته ام بگویم که علاوه بر داشته ها و نداشته ها، همچنین خوشحالم از یافته ها.

تمام وقتهایی که باید، نمیتونم راحت حرف بزنم و چیزی که ته دلم هست و داره قلبمو فشار میده بگم. نمیدونم چرا، میدونی... شاید دیگه به این حالم عادت کردم، به اینکه اون وقتهایی که غمگینم و میخوام، با تمام وجودم، میخوام که حرف بزنم اشکهام سرازیر میشه و من هنوز فلسفه این موضوع رو درک نکردم که چرا نمیتونم خودم رو کنترل کنم و چرا نمیتونم اول حرف بزنم و بعد اشک بریزم. خیلی تمرین کردم، خیلی سعی کردم، خیلی جلوی خودم رو گرفتم ولی فایده نداشته. الان هم دلم میخواد بهت بگم که با همه وجودم، به قول خودم از اعماق تهم، درکت میکنم،می فهممت، میخوام کنارت باشم و دلداریت بدم، میخوام بدونی که خیلی بیشتر از اینها برام عزیزی، خیلیییییی.. بارها شده که نیاز داشتم اینو بفهمی و امیدوار بودم اگه این جور وقتها لال میشم تو از ته چشمهام بدونی که من میخوام واقعا با تو باشم، برای تو و به خاطر تو. عزیزم میخوام بدونی که تحمل ناراحتیت رو ندارم و دوست دارم تو مواقع مشکلاتت، غصه هات و دلتنگیهات من رو فراموش نکنی و بدونی که من همیشه برای خوشحال کردن تو آماده ام. نمیدونم چند بار شده که به این موضوع شک کرده باشی که اگه کرده باشی حتما حق داشتی و حتما دوباره از اون وقتهایی بوده که لال مونی گرفتم یا چشمها حرف نمیزدن. ولی سعی میکنم این حسها رو با دستهام، با نگاهم، با سکوتم و با قلبم بهت انتقال بدم. نمیدونم چرا اینها رو گفتم، یه لحظه حس کردم باید بدونی چون دوباره لال شدم و وقتهایی مثل الان دستهام بهتر کار میکنن پس برات مینویسم تا یکبار هم که شده خودم بهت گفته باشم... و خیلی حرفهای دیگه که با تو همیشه حرف دارم.