درونیات

این روزها مدام دارم به این نتیجه میرسم که هر چقدر بیشتر بدونی بیشتر عذاب میکشی و بیشتر آزار میبینی. وقتی یه سری چیزهایی رو که نباید، بفهمی خیلی سخته که به روی خودت نیاری و اونها رو با خودت مرور نکنی. مثل وقتی که یکی جلوت می ایسته و قربون صدقه ات میره ولی تو میدونی که تو دلش راجع به تو چطوری فکر میکنه... اه، چقدر بده که از ته دل آدمها باخبر باشی و اخبار خوشایندی هم دستگیرت نشه و اونوقت نتونی به روی اونها بیاری و نتونی تغییر رویه بدی و نتونی اعتراضی بکنی و مجبور هم باشی که مثل همیشه دختر خوش اخلاقی باشی و بخندی... چون همه از تو انتظار دارن که منطقی باشی و بفهمی..

نمیدونم، شاید من زیادی میرم تو جزییات زندگی، حتی زندگی خودم و این باعث میشه زیاد فکر کنم، زیاد غصه بخورم و زیاد اذیت بشم.. واقعا شاید نباید انقدر خودم رو جای دیگران بزارم، انقدر نخوام همه چیز رو بدونم، انقدر نخوام قهرمان بازی در بیارم و همه رو نجات بدم ... چون با این روش، آخرش خودمم که غرق میشم.

من معتقدم همیشه اولین تجربه ها لزوما خوشایند نیستند. شاید تمام اون روز و یا روز بعدش لحظه ها رو مرور کنی ولی ته دلت یه حس عجیب هم داری. یه حسی که هیچکس نمیفهمه..

بارون

دیشب چه بارونی می بارید. تند، پر سر و صدا و پر آب. دیشب وقتی رعد و برق می زد و آسمون صداش در میومد من زیر پتو بودم و دلم تورو میخواست. بغلتو، گرماتو، دستهاتو، نفسهاتو.. نمی ترسیدم ولی دوست داشتم تو بودی و تو آغوش گرم و مهربون و بی انتهای تو به صدای بارون گوش میدادم. وقتی که بارون میبارید  رفته بودم پشت پنجره و نمیدونستم با این بارون تند چند جارو آب گرفته، چند تا درخت افتاده یا چند نفر خیس خیس شدن و میرن که سرما بخورن.. ولی میدونستم که تو پیشم نیستی و جای خالیت رو حس میکردم. دلم میخواست بودی که باهات حرف بزنم، حرفهای در گوشی که هیچکسی ندونه و نفهمه.. دلم میخواست دستهامو میگرفتی و برام حرف میزدی... از همه چیز، ازهمه چیزهای خوب، چیزهای دور و چیزهای...

همیشه بارون یه حس غریبی بهم میده. نمیدونم چرا.. وقتی میباره حس میکنم یه چیزی گم کردم، حس میکنم یه چیزی میخواستم بگم و یادم رفته یا یه کاری میخواستم بکنم و انجامش ندادم.. هوای ابری، آسمون طوسی و بارون بهاری منو با خودش میبره.. نمیدونم کجا .. هر جا که فکرشو بکنی..

سال جدید من

بیست و یک روز از سال جدید گذشت و تازه حس نوشتن اومد سراغم. البته تو این سه هفته خیلی به سراغم اومده بود ولی به دلایلی نمیخواستم بنویسم، به خاطر دلتنگیهایی که از اول سال داشتم. سال نو اصولا باید سال خوبی باشه یعنی مطمئنم که قراره خیلی متفاوت و خیلی بهتر و خیلی مهم باشه ولی شروعش با کمی غم همراه شد.

انقدر حرف داشتم تو طول عید انقدر بغض، انقدر غم، انقدر گریه، انقدر فکر که دلم میخواست همه رو اینجا هوار بزنم و بگم که چقدر غصه دارم و چقدر غمگینم. ولی نمیتونستم یا نمیخواستم راجع بهشون حرف بزنم چون حتی نوشتن در موردشون عذابم میداد.

دلم برای خودم میسوزه، حس میکنم دارم ندیده گرفته میشم و فراموش میشم یا نه شاید درست ترش اینه که جدی گرفته نمیشم. نمیدونم.. فقط میدونم خیلی خوبه که بتونی به اون چیزی که میخوای برسی، خیلی خوبه که حرفتو بفهمن یا اگه میفهمن نشون بدن که میفهمن نه اینکه فقط با سر تایید کنن. یه جا خوندم که آدمها وقتی ازت نظر میپرسن نمیخوان واقعا نظرت رو بدونن فقط میخوان با نظر اونها موافقت کنی. واقعا همینطوره، یه وقتهایی بحث کردن با آدمها بی فایده است فقط بیشتر غمت رو زیاد میکنه و بغضت رو سنگینتر..

اینها حرفهای نگفته چند وقتی بود که چیزی ننوشتم ولی فعلا انقدر بهانه و دلیل برای شادی هست که دیگه نیازی نیست نگران اونها باشی. الان میدونم چی میخوام و میدونم چرا میخوام باشم، بمونم و ادامه بدم. خوشحالم برای همه چیز، حتی چیزهایی که براشون غصه خوردم و گریه کردم. و امیدوارم ، امیدوار به روزهای آینده.

اگه همیشه بخوای طبق برنامه ریزیهات پیش بری و همیشه همون اتفاقاتی که تو دلت میخواد بیفته هیچ وقت سورپرایز نمیشی، تو هیچ موردی..

من ز شب می ترسم
من ز تاریکی این
قوم جدا مانده ز عشق
و چشمان حریصی که مرا می نگرد می ترسم
.
تو بیا همسفرم
باش که مقصد دور است
همسفر باش مرا در گذر این جاده

که هزاران سال است

مقصدش ناپیدا است
.
تو بیا با ما باش ، که کسی با ما نیست
.
قوم ما گر چه
که قومند
ولی تنها یند

و اسیران تن پیله ی خویش اند هنوز

در سر هیچ کسی
در این قوم
هوس رفتن نیست
.
تو بیا همسفرم باش که دریا بشویم

وقت
تنهایی و حسرت سپری گشته بیا
تا ابد ما بشویم
.
من چنان یک بالم

تو بیا
بال دگر باش که پرواز کنیم
زندگی را پس این قوم بسازیم و آغاز کنیم

تو بیا
تا به جهان یاد دهیم

وقت بیداری پرواز شده است

 

نگاه من

وقتهاییکه حال دارم پیاده رویهای صبحگاهی خیلی سرحال ترم میکنه و روزم رو میسازه، برعکس روزهاییکه به زور از خواب پا میشم و چشمامو باز نمیکنم که خوابم نپره. امروز از اون روزهای مدل اوله. از اون وقتهاییکه با خودم حال میکردم  و موقع راه رفتن هر جا بودم به جز اونجایی که حضور فیزیکی داشتم. انقدر غرق بودم که صدای ماشینها دور بود، چهره آدمها محو بود، خودم بودم و خودم. انقدر بافتم و بافتم که خودم هم نفهمیدم بالاخره آخرش به کجا رسید. عاشق این خیالبافیهای هرازگاه خودمم که میبرتم به یه عوالم دیگه و میتونم هر چقدر میخوام اونجا واسه خودم بگردم و خوش باشم.

آخر ساله! باورم نمیشه، به همین زودی سال ۸۵ تموم شد. امروز به تقویم روی میز نگاه کردم.. فقط هفت روز. و این هفت روز هم پر سرعتتر از بقیه روزها میره و یهو میبینی نشستی پای  هفت سین. امسال رو دوست داشتم، نمیگم با همه بدیهاش چون خوبیهاش انقدر بیشتر از بدیها بوده که اونها دیگه به چشم نمیان. امسال خیلی متفاوت بود برام. خیلی رنگی، خیلی خاص، خیلی قشنگ، خیلی پر ماجرا و خیلی هیجان انگیز. عاشق این هیجاناتیم که نفستو حبس میکنن و قلبتو میارن تو دهنت. عاشق لحظه هاییم که گر میگیری از خوشی و مستی و لذت. عاشق روزهاییم که انگار به فرمان تو حرکت میکنن، اگه تو بخوای، تند و اگه تو بخوای، کند، عاشق وقتهاییم که حرف کم میارم و همینطور اون وقتهایی که یک بند حرف میزنم و میخونم و میرقصم و خل میشم. عاشق شبهاییم که پر از عاشقانه های شیرینه، عاشق دیوونه بازیهاییم که خودتم نمیدونی چطوری میتونی توشون غرق بشی، عاشق غافلگیریهاییم که واقعا شوکه ات میکنن و عاشق...  عاشق تو ام.

من به این باور رسیدم که میشه پر از امید بود، میشه سرشار از انگیزه بود، میشه غرق شد تو خوشبختی و میشه با آرامش و عشق زندگی کرد.

دلیل

خوشحالم از خیلی از داشته هام، تفکراتم، رویاهام، دلتنگیهام، شادیهام، دغدغه هام، دلتنگیهام و خیلی از روزهام. دلخوشیها کم نیست و هستند نداشته هایی که باز هم مایه خشنودی و رضایتند و تو رو به درکی متفاوت از آنچه می پنداری میرسونند. دوست دارم ورای روزمره گیها برای خودم کسی باشم و به دنبال ایده الی. دوست دارم تو باشی، فراتر از آنچه باید. دوست دارم بخونم، بنویسم، راه برم، نفس بکشم، زندگی کنم آنطوری که روحم رو اسیر نکنه و من همیشه با حسی توام با رهایی رو به جلو حرکت کنم. دوست دارم اندیشه تو را داشته باشم همانند دغدغه ای مدام که ذهنم را نوازش میدهد و درگیر میکند. دوست دارم سفر کنم و تو همسفرم باشی، سفری به دوردستها. دوست دارم خودم را پیدا کنم و در روزهای دور آینده گم شوم.  دوست دارم برقصم و تو بیننده آن باشی. دوست دارم بگریم و از رازهایی بگویم که انبار شده اند. دوست دارم تنهایی دستهایم را پر کنی. و دوست دارم ها بسیار است...

روزهایی را بخاطر میاورم که زندگی خالی از عشق بود و تصورش هم نبود که بتوان آن خلا را با کسی قسمت کرد، از درونیات حرف زد و محرمی را به خلوت راه داد.

هیچگاه فکر نمیکردم انسان چقدر می تواند تغییر کند و تغییرات را بپذیرد. اینبار بر خلاف همیشه دوست ندارم از این لذتی که نصیبم شده حرف بزنم، ترچیج میدهم ذوق آن را برای خودم، تنها ، نگه دارم. شاید باید در تکمیل اول نوشته ام بگویم که علاوه بر داشته ها و نداشته ها، همچنین خوشحالم از یافته ها.

تمام وقتهایی که باید، نمیتونم راحت حرف بزنم و چیزی که ته دلم هست و داره قلبمو فشار میده بگم. نمیدونم چرا، میدونی... شاید دیگه به این حالم عادت کردم، به اینکه اون وقتهایی که غمگینم و میخوام، با تمام وجودم، میخوام که حرف بزنم اشکهام سرازیر میشه و من هنوز فلسفه این موضوع رو درک نکردم که چرا نمیتونم خودم رو کنترل کنم و چرا نمیتونم اول حرف بزنم و بعد اشک بریزم. خیلی تمرین کردم، خیلی سعی کردم، خیلی جلوی خودم رو گرفتم ولی فایده نداشته. الان هم دلم میخواد بهت بگم که با همه وجودم، به قول خودم از اعماق تهم، درکت میکنم،می فهممت، میخوام کنارت باشم و دلداریت بدم، میخوام بدونی که خیلی بیشتر از اینها برام عزیزی، خیلیییییی.. بارها شده که نیاز داشتم اینو بفهمی و امیدوار بودم اگه این جور وقتها لال میشم تو از ته چشمهام بدونی که من میخوام واقعا با تو باشم، برای تو و به خاطر تو. عزیزم میخوام بدونی که تحمل ناراحتیت رو ندارم و دوست دارم تو مواقع مشکلاتت، غصه هات و دلتنگیهات من رو فراموش نکنی و بدونی که من همیشه برای خوشحال کردن تو آماده ام. نمیدونم چند بار شده که به این موضوع شک کرده باشی که اگه کرده باشی حتما حق داشتی و حتما دوباره از اون وقتهایی بوده که لال مونی گرفتم یا چشمها حرف نمیزدن. ولی سعی میکنم این حسها رو با دستهام، با نگاهم، با سکوتم و با قلبم بهت انتقال بدم. نمیدونم چرا اینها رو گفتم، یه لحظه حس کردم باید بدونی چون دوباره لال شدم و وقتهایی مثل الان دستهام بهتر کار میکنن پس برات مینویسم تا یکبار هم که شده خودم بهت گفته باشم... و خیلی حرفهای دیگه که با تو همیشه حرف دارم.

Happy Valentine

Your friendship is like diamond; precious, hard to find, beautiful and treasure. I'll keep it close to my heart.