ترواشات ذهن من

 

خیلی وقت بود معنی اظطراب و دلشوره و ناراحتی یادم رفته بود البته ناراحتی به معنای یه غم بزرگ نه این ناراحتیهای الکی که از زور خوشی میزنه زیر دل آدم و هیچ بهونه ای گیر نمیاری و بیخود میگی دپرسم و از این حرفها.. چند روزه که فکر میکنم چرا آدمها برای هم مشکل و دردسر درست میکنن و چی میشه که از این آزار دادنها لذت میبرن.. به قول دوستی که از این اشرف مخلوقات و بشر دو پا بعیده که انقدر انسانیت رو فراموش کنه و بخواد با همنوعاش بازی کنه.. شاید یه وقتایی یه سری عقده ها و کمبودهای دوران گذشته باعث میشه که یهو و یه جا همه اینها به صورت ورقلمبیده بترکه و یارو از خودش حرکات دور از انصاف نشون بده یا اینکه نه، همه اینها یه بازی باشه چون هستن آدمهایی که از بازی کردن با دیگران لذت میبرن و دوست دارن بقیه رو تو موقعیتهایی ببینن که طرف نه را پس داره نه راه پیش و بخواد هر ور قضیه رو بچسبه گندش در میاد و میمونه حیرون که چه خاکی تو سرش بریزه...

یه وقتایی بود که لذت میبردم از اینکه هر روز آدمهای جدید رو کشف میکردم و میدیدم که چقدر مردم با هم فرق دارن حتی نزدیکترین آدمهای دور و برت در آن واحد میتونن از زمین تا آسمون متفاوت باشن و همین تفاوت ها برام جالب و هیجان انگیز بود ولی الان دیگه میترسم از روبرو شدن با آدمهای غریبه که هیچ شناختی ازشون ندارم، شاید محتاط شدم ولی واقعا دیگه به این نتیجه رسیدم که باید فکر کرد همه مردم بدن مگر اینکه خلافش ثابت بشه و این خیلی بده .. خیلی  ... که مجبور باشی و خودت رو ملزم کنی به اینکه یه عینک بدبینی بزاری رو چشمات مبادا که یکی از راه برسه و یه کلاه گشاد بکنه سرت یا همچین ضربه هایی بخوری از همین مردمی که همیشه عاشق همصحبتی باهاشون بودی که دیگه نتونی از جات باشی... نمیدونم حرف زدن راجع به آدمیزاد و کارهای محیرالعقولش که هر روز هم یه چهره جدید از خودش نشون میده تموم شدنی نیست چون تا ما هستیم این حرفها هم هست پس باشه واسه یه وقته دیگه...

الانم میخوام برم یه سیب گنده رو ببلعم تا یه خورده بیام بیرون از این حال و هوا ..

با اینکه از بارش برف این چند روزه  چیزی ندیدم و اصلا اینجا نبودم که ببینم ولی خوب خوشحالم که حسابی برف نشسته. امیدوارم دوباره بباره حسابی که برم برف بازی. چقدر همه چیز خوبه و چقدر من خوشحالم که حالم خوبه.. حسهای خوبی دارم و دارم سعی میکنم از اشتباهاتم درس بگیرم.. امیدوارم موفق بشم.

پ.ن. از خودم بدم میاد، احساس میکنم خیلی ترسو ام و جرات گفتن واقعیت ها رو ندارم .. و بعضی وقتها نگفتن حقیقت و روراست نبودن گند می زنه به همه چیز.............

برررررررررف

بالاخره برف بارید و ملتی را از نگرانی نباریدنش رهانید.. میونم با سرما زیاد خوب نیست ولی برف رو دوست دارم، مخصوصا برفی که بی صدا میباره نه اینکه با بارون قاطی باشه و وقتی روش راه میری صدای قرچ قرچ میده ... اون صدا رو خیلی دوست دارم.. امروز همش وایسادم پشت پنجره و باریدن برف رو نگاه کردم .. حس خوبی بهم دست میده ... دیدن سفیدی همه جا .. کاش خیلی چیزا با این برف پاک و سفید بشه.

اصلا از کسایی که یه کاری میکنن و بعد توش میمونن که چطوری درستش کنن خوشم نمیاد.. از اول به عاقبتش فکر نمیکنن... بعدا عین ترسوها خودشون رو گم و گور میکنن... چون جوابی ندارن که بدن.. حالم بهم میخوره از این آدمها..

 

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی ، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم

اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است ، ما آورده ایم

اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان ، گردنیم !

اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !

گواهی بخواهید ، اینک گواه :

همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

 

این شعر قیصر امین پور رو خیلی دوست دارم.. یه جورایی باحاله.. انگار خیلی چیزا میگه

 

میباره

عاشق این هوام، آسمون طوسی و گرفته.. هوای دلگیر و ابری که یه غمی با خودش میاره تو دلم که من اون غم و حس و حالی که با اومدنش بهم دست میده رو خیلی دوست دارم. دلم میخواد همه چیز رو ول کنم برم بیرون و فقط برم و برم و جاده همینطور ادامه داشته باشه و تموم نشه و من هم همراهش برم تا اون دور دورا و این جریان سیال منو انقدر با خودش ببره که گم شم تو تمام این غم و این هوای گرفته.

دلم میخواست الان تو جنگل بودم، هوا از این هم ابری تر بود انقدر که هر لحظه منتظر بودی بباره و سرد بود و من میپیچیدم به خودم از سرما و فقط مینشستم و نگاه میکردم... شاید اگه یکی هم بود که میتونست این جو و این حس رو بیشتر کنه بد نبود... شاید

نمیدونم چرا همش دلم میخواد این آهنگ رو گوش کنم

آسمون بغشو خالی میکنه   آدمو حالی به حالی میکنه

چرا میخوام

آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟

 

تعطیلات آخر هفته خیلی مثبت و خوبی را گذروندم بر خلاف سایر آخر هفته ها ، کاملا در اختیار خانواده بودم و اتفاقا چقدر هم خوش گذشت.. تو این یکی دو روز به خیلی چیزا و خیلی آدمها فکر کردم، به اطرافیانم و به نوع ارتباطاتم و درست و غلط بودنشون.. به اینکه من خودم ارتباطاتم رو کنترل میکنم و پیش می برم یا دیگران منو به دنبال خودشون میکشونن، به این فکر کردم که تو یه رابطه چقدر از خودم مایه میذارم و چقدر اصل واسه کسی تب کن که واست بمیره رو رعایت میکنم. و دیدم که نه خیلی جاها من از مردن هم فراتر میرم و دریغ از یه عطسه چه برسه به تب و لرز طرف... و اونوقت خیلی راحت بازخواست هم میشی به خاطر اون چیزی که هستی، واقعا زور داره .. واقعا ناراحت کننده ست که اینهمه پیگیری اوضاع و احوال یکی رو بکنی و بخوای تو بدترین لحظات زندگیش کمکش کنی و همینکه خرش از پل گذشت و اوضاع روحیش خوب شد ازت هزار تا ایراد بگیره و تمام رفتار و حرکات و سکناتت رو زیر سوال ببره.. منکه تو اون لحظه در حال رانندگی هم بودم و زبونم بند اومده بود ..عین اینایی که شوک بهشون دادن و واقعا یه لحظه تمام اعضای بدنشون و مهمتر از همه مخشون از کار میفته شده بودم..چه میدونم والا ، اینم از شانس ما.. نمیدونم شاید هم دارم یه طرفه به قاضی میرم و واقعا رفتارم درست نبوده..

بگذریم

پنجشنبه فیلم هشت پا رو دیدم که به نظرم خیلی افتضاح و چرند بود.. عین فیلم قبلیش ملاقات با طوطی، این داود نژاد هم دیگه فکر کرده هر کاری میخواد میتونه بکنه و هر چی به ذهنش رسید رو فیلمبرداری  کرد و اسمش گذاشت فیلم، به نظر من تنها نقطه قوت فیلمش طراحی صحنه بود که کار ویشکا آسایش بود و من همیشه کاراش رو دوست داشتم .. خیلی با ذوقه و واقعا میدونه چیکار میکنه ... وگرنه بقیه فیلم تو مایه های آبگوشت هندی بود..

چقدر خوبه که میشه رفت یه جایی و واسه یکی که اون بالاست  هر چقدر خواستی غر بزنی و گله کنی از زندگی و آدمهای دور و برت و بدبیاریهای مداوم و هر چی که اعصابتو و خورد کرده و اشکتو در آورده  و ناراحتت کرده،  بگی و بگی و بگی تا خودت از خودت خسته بشی..

 

سرما

خیلی مریضم و دنیا از دید یک مریض که من باشم اصلا قشنگ نیست ولی خوب دلمشغولیهای دیگه ای هم هست که سرگرمم کنه و نذاره که خیلی درگیر سرما و سرماخوردگی باشم..

نیاز

مگه میشه آدم یه اتفاق بدی رو که تو لحظه وقوعش از ترس و ناراحتی تا سرحد مرگ رفته بعدا که یاد اون روز و اون استرسها و اون حال بدش میفته فقط یه لبخند بزنه.. حتما میشه ، پس فراموشی واسه چیه.. برای من که میشه ، وقتی داشتم دفتر خاطرات ۳ سال قبلمو می خوندم و به یکی از اون روزهای کذایی رسیدم فقط خندیدم و گفتم یادش بخیر .. چه دغدغه هایی داشتم .. دلم برای خودم تنگ شد ، برای خود چند سال پیشم ، دوست ندارم تغییر کنم و روزگار و زندگی باعث بشه که بخوام عین آدم بزرگا بشم و از دلمشغولیهای کوچیکم بگذرم .. میخوام هنوزم همه چیزو با جزییاتش حفظ کنم و از لحظه ها خاطره بسازم و ازشون لذت ببرم.. واقعا میخوام هنوز ساده به همه چی نگاه کنم و نگران هر چیزی نباشم، میخوام راحت باشم و هزار تا فکر باهم تو سرم نباشه.

فکر میکنم می یه  - نیاز - دارم .. یه نیازی که نمیدونم چطوری باید برآورده بشه.. نمیدونم اصلا چی یا کی میتونه اونو برام برطرف کنه .. نمیدونم اگه کسی میتونه باشه اون کس کیه و قرار از آسمون بیفته یا انقدر بهم نزدیکه که اصلا فکرشم نمیکنم اون باشه.. یا اگه چیزی میتونه باشه.. اون چیز یه اتفاق یا یه تحول ... نمیدونم..شاید اصلا نمیدونم خود اون نیاز واقعا چی هست.... 

از همه چی

 

پاییز هم تموم شد و نمیشه گفت رو سیاهی به کلاغ موند چون مثل اینکه اون مال زمستونه. ولی خوب شب یلدایی هم که اینهمه دوسش داشتم و منتظرش بودم تموم شد و من نتونستم یه فال حافظ بگیرم ببینم دنیا دسته کیه و بخت و اقبال ما رو به کدوم مسیر میبره و بالاخره چی میشه. انقدر که تو حاشیه مراسم یلدا بودم کارهای اصلی از قلم افتاد.

تو عمرم هیچوقت ترس و دلهره رو به معنای واقعی درک نکرده بودم یا اگر هم کردم نفهمیدم که این واقعیه ولی خوب اخیرا خیلی خوب فهمیدم وقتی میگن قلب آدم میاد تو دهنش یعنی چی چون مال خودم داشت از دهنم هم میومد بیرون و چقدر بده که ندونی چی میشه و چه بلایی سرت میاد و اصلا کارت درست بوده یا نه ... دوست ندارم که توضیح بدم واسه دوستام و اونا هم بخوان راجع به کارم نظر بدن، نصیحتم کنن یا بهم بخندن که اینکار رو هم کردن.. بعد هم ببینی که واقعا ارزششو نداشته

زمستون هم اومد و با اینکه من زیاد میونه خوبی باهاش ندارم به جز قسمت برفش ولی اصلا نمیخوام این فصل تموم بشه چون حس میکنم یه سری تعهداتم هم باهاش تموم میشه و خیلی انگیزه هامو از دست میدم... ولش کن حوصله ندارم بهش فکر کنم چون ناراحتم میکنه

پ.ن. اصلا از آدمهایی که همش میخوان پز بدن و هی ژست بگیرن که خیلی چیز حالیشونه و خیلی  میفهمن خوشم نمیاد مخصوصا وقتی اصلا هم بهشون نمیاد و به زور خودشونو تو اون قالب جا کردن .. یکی نیست بگه مگه مجبوری ، خب راحت باش.. خودت باش