دستم درد میکنه، خیلی زیاد، از مچ تا بالا تا کتفم.. اعصابمو بهم ریخته.. حوصله ندارم. خسته ام. احساس میکنم تحملم رو از دست دادم. نمیتونم درد دستمو تحمل کنم ولی فکر میکنم بیشتر از اینکه نتونم نمیخوام که تحمل کنم.. ظرفیتم اومده پایین. حالم بده.. دلم میخواد واقع بین باشم و الکی خیالبافی نکنم ولی نمیشه، نمیخوام، نمیتونم.. خسته ام. شدم مثل آدمهایی که همش میشینن فکر میکنم به کارهاشون، به روز قبل، ساعت قبل، شب قبل و همش دنبال اشتباهاتشون میگردن و میخوان به خودشون بقبولونن که اشتباه داشتن و باید بیشتر دقت کنن.. حالم بده.. خسته ام.. خسته روحی، خسته جسمی.. خسته فکری..
دلم میخواست از بالای یه پل بلند یا آبشار یا کوه بلندی میپریدم پایین که احساس سبکی، خلا و رهایی بهم دست بده. یا روی دریا دراز میکشیدم و همراه موجها بالا و پایین و اینطرف و اونطرف میرفتم.. به آرامش نیاز دارم.
پ.ن. دلم گرفته
سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن
سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن
سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن
آخه میخوام غر بزنم...غر نزنم که خفه خون میگیرم..
آره خوب..هیچی ارزش نداره..