اصلا حوصله ندارم، دلم میخواد به همه چیز و همه کس غر بزنم. فقط منتظرم که یکی شروع کنه به حرف زدن و منم باهاش دعوا راه بندازم و بحث کنم.. دیوونه شدم فکر میکنم.. از صبح همه یه جورایی رو اعصابمن. چه تو کار چه تو چیزای دیگه.. انگار هر کی حرف میزنه با پتک میکوبه تو سرم.. اصلا درست همین روزا که من حوصله خودمم ندارم همه با هم تصمیم گرفتن راجع به همه چی با من بحث و گفتگو کنن و هر چیزی رو هزار بار توضیح بدن... حالم بده...

خوبه  پریود هست که یه بهونه ای واسه اینهمه بدخلقی داشته باشم...

نمیدونم بعضی ها چطوری میتونن خیلی بی ادب و بی نزاکت باشند یا بعضی ها چطوری میتونن تمام مدت از فوران هوش و استعداد و شعور و نبوغش حرف بزنن و هی سخنرانی و اظهار فضل کنن. آدمهای اولی عصبانیم میکنن و آدمهای دومی حالمو بهم میزنن، خوشبختانه همیشه هر جا رفتم همیشه از هر دو نوع دور و برم بودن و من همیشه مستفیذ شدم از محضرشون..

امروز هم از اون روزایی بوده که اشباع شدم از حرفهای قلمبه سلمبه و افاده های خرکی

نمایشگاه

دوشنبه رفتم نمایشگاه.  ازدحام ، همهمه و هیاهوی بسیار برای هیچ. ولی خوب به من که خیلی خوش گذشت چون با یه دوست قدیمی و صمیمی رفتم که خیلی وقت هم بود ندیده بودمش و تو اون شلوغی کلی طول کشید تا همدیگرو پیدا کنیم ولی چون اون قبلا رفته بود لیدر من شد و کلی از اطلاعاتش استفاده کردم و کلی خجالتم داد و برام کتاب خرید که من یه دونه هم واسش نخریدم ولی قول دادم که جبران کنم، حالا کی و چجوری خدا میدونه؟؟

دیدن آدمها با بغلها و دستهای پر از کتاب، آدمهایی که رو چمنها یا نیمکتها نشستن و چیز میخورن یا کتاب میخونن یا آدمهایی که حیرون موندن اون وسط و احساس آلیس در سرزمین عجایبو دارن رو دوست دارم. به نظرم نمایشگاه کتاب با همه حواشی و چیزهای جانبی لذت بخشه و برای چند ساعت هم که شده جو فرهنگی و ادبی کتابها می گیردت و وادارت میکنه به فکر کردن که از این ببعد بیشتر مطالعه کنی و بیشتر درگیر کتاب بشی.

به هر حال تور نمایشگاه گردی عالی بود همراه با کلی خاطره و داستان و بستنی و کتاب

دیشب داشتم فیلم پروانه رو می دیدم ساخته فیلیپو مویل .. توش پیرمرده به دختر بچه میگفت عشق و اعتماد با هم جور در نمیان، اگه بخوای عاشق بشی نباید اعتماد کنی. واقعا اینطوریه؟

امروز هوا آفتابیه.. خوبه ولی یه چیزی کمه

خیلی وقتا پیش میاد که تو یه موقعیتهای خاصی دوست دارم یه جای دیگه بودم و خودم رو تصور میکنم تو یه مکان دیگه ولی  الان دوست داشتم یه جایی گم بودم، یه جایی که هیچکس پیدام نمیکرد.. مثل اعماق جنگل.. شاید

واییی چه هواییه، ابری و طوسی.. اصلا نمیشه نشست پشت و میز و کار کرد. به قول معروف هوا هوای دو نفرست.. دلم میخواد برم بیرون راه برم ..

یه جایی خوندم اگه به خودت اجازه ندی حتی یکبار ورای مصلحت اندیشی بری و عمل کنی به آرامی شروع به مردن میکنی یا اگه برده عادتهای خودت بشی یا اگه نخوای یا نگذاری هیچ تغییری تو زندگیت یا حتی تو لباس پوشیدن و رفتارات به وجود بیاد تو آروم آروم میمیری بدون اینکه خودت بفهمی..

تا حالا فکر میکردم که جنس مخالف باید همش ناز آدمو بکشه و به میل آدم رفتار کنه و همش توجه و محبت و عشق و خلاصه از این چیزای خوب خوب باشه ولی جدیدا فهمیدم که کاملا برعکسه و این موضوع اصلا نباید همیشگی باشه و اتفاقا باید یه وقتایی خشونت جای ملاطفت رو بگیره و همیشه هر چی میخوای نباشه . یه وقتایی باید اصلا مطابق میل تو رفتار نشه و یه خورده خشن و جدی رفتار بشه.. البته این کشف رو در مورد خودم کردم و فهمیدم اصلا از پسرایی که همش لی لی به لالای آدم میزارن خوشم نمیاد و میخوام که یه خورده هم تحویلم نگیرن چون اگه همش بهم توجه کنن اونوقت نتیجه معکوس میده و من دیگه زیاد نمیرم تو نخ اینکه چطوره و چی کار میکنه.. نمیدونم شاید هم من مشکل دارم ولی فکر کنم این دیگه عمومیت داره که وقتی کمتر کسی رو میبینی بیشتر دلت واسش تنگ میشه و بیشتر قدرشو می دونی..

اصلا حوصله آدمهایی که همیشه یه جورن و هیچوقت هیچ اتفاقی تو مخشون نمیفته و همیشه می نالن و غر میزنن ندارم

حس

یه وقتایی فکر میکنم اگه آدم همه حسهاش رو می تونست به دیگران منتقل کنه چی می شد؟ فکر میکنم افتضاح می شد چون ممکنه یه سریهاش رو نخوای یا روت نشه که به طرف مقابل بفهمونی و اگه اون بفهمه خیلی ضایعست. نمیدونم شاید هم یه جورایی خوب باشه حداقل خودت خلاص میشی و مجبور نیستی هی با خودت بگی کاش میفهمید من چه حالی دارم یا من چی فکر میکنم. حسهای عاشقانه یا جنسی و احساسی بهتره که منتقل بشه که سو ء تفاهمی به وجود نیاد البته شاید گفتنش راحت باشه چون به هر حال هر کسی نمیخواد که طرف مقابلش بدونه الان که باهاشه یا باهاش تنهاست یا هر چی تو چه حالیه و چی میخواد ولی به نظرم اگه بتونه حسش رو بهش انتقال بده خودش راحت میشه .. .. احتمالا

ولی حسهای دیگه مثل نفرت و رنجش و دلزدگی و خستگی و اینا رو بستگی به موقعیتش باید منتقل کرد که بیشتر به آدم بچسبه البته کلا بستگی داره که چه حسی رو بخوای به کی منتقل کنی و دنبال چی باشی در نهایت.. چون اون هدفه که اون آخر چشمک می زنه تعیین کننده است .. مگه نه؟ یه وقتایی خیلی حال میده که یه شیطنتهایی بکنی که به همونی که میخوای برسی ..

وایییییییی...... امروز از اون روزاست که اصلا نمیگذره و زمان مثل لاک پشت چلاق حرکت میکنه ... چرا  ساعت کار تموم نمیشه ... میخوام برم خونمون.

نمیدونم چرا بعد از یه مدت خوشی و خوشگذرونی و لذت بردن از همه چی و اطراف و اکناف زندگی یهویی آدم دپرس میشه، نمیدونم این حس فقط در مورد من صادقه یا  بقیه هم اون رو تجربه میکنن. انگار یهو آدم تو خلا قرار میگیره و خیلی سخته که دوباره برگرده به حالت عادی. جدیدا هیچی خوشحالم نمیکنه.. نمیدونم چرا. دیگه دلم اتفاقات هیجان انگیز هم نمیخواد. اصلا نمیدونم چی میخوام. فقط میدونم دلم گرفته..

هنوز مست شب گذشته ام، تو عجب شرابی هستی

این جمله مال کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی ه .. خیلی دوستش دارم .. باهاش ارتباط برقرار میکنم یه جورایی