زمستون

هزار تا موضوع تو سرمه که میخوام راجع به همه شون بنویسم، از حال خودم و حال اطرافم، از اتفاقاتی که برام افتاده و از شادیها و اشکهام. ولی الان نه حسش هست و نه کلمه ها همراهی میکنن.. هر شب قبل از خواب هزارتا موضوع رو با خودم مرور میکنم و تصمیم میگیرم که صبح پاشم بیام و یه خورده راجع بهش اینجا حرف بزنم ولی انگار وقتهایی که میخوابم مغزم هم بکل فرمت میشه چون دیگه صبح هم جمله ها رو گم کردم هم کل قضیه یادم رفته. نمیدونم چم شده، یه وقتهایی پرم از انگیزه واسه نوشتن ولی یه وقتهایی بیزارم از حرف زدن، فکر کردن و حتی مکتوب کردن فکرهای قاطی پاطی خودم. ولی قول دادم به شخص خودم که زود زود بیام و کلی بنویسم از رازهام.

بادبادک باز

فیلم بادبادک باز رو دیدم و عاشق شخصیت بابا شدم، چقدر قشنگ حسها و عواطف یک پدر رو نشون میده با چشمهاش، با نگاهش، با حرکاتش.. همایون ارشادی به نظرم عالی بازی کرد. به طوریکه وقتی دیگه میره بیرون از فیلم دلت واقعا براش تنگ میشه. و شخصیت حسن که یه دنیای دیگه ست . چقدر دوست داشتنی و خواستنی. تمام طول فیلم به فکرشی که الان کجاست و داره چیکار میکنه، پس چرا نمیرن سراغش و وقتی که میرن نمیخوای باور کنی که این اتفاق براش افتاده.. وای وای هرچی بگم بازم کمه.. من کتابش رو نخوندم و مطمئنا کسانی که کتابش رو خوندن خیلی بیشتر جزئیات رو میدونن و آدماشو میفهمن. ولی منکه فقط با دیدن  فیلم عاشقش شدم. دلم میخواد دوباره و سه باره ببینم.. از اون فیلمهایی که هر لحظه اش رو دوست داری و با شخصیتهاش همذات پنداری میکنی.

خیلی وقته که میخوام حرف بزنم، ساعتها و ساعتها.. میخوام که بیام اینجا و بنویسم‌،انقدر که انگشتهام درد بگیره ولی کلمه ها رو گم کردم و خودم هم نمیدونم چطوری جمله ها رو سر هم کنم.

دارم سعی میکنم اشتباهات احمقانه جوونی رو درست کنم قبل از اینکه خیلی دیر بشه. دارم سعی میکنم عوض بشم و خیلی چیزها رو عوض کنم...