حوصله ندارم با آدمها بحث کنم، احساس میکنم هیچکی حرفمو نمی فهمه.. صحبت کردن بی فایدست انگار دارم تو خواب حرف میزنم یا به یه زبون دیگه.. کسی درک نمیکنه. چرا؟ چرا همه فقط انتظار دارن درکشون کنی، چرا همه فقط انتظار دارن که تو بفهمی، تو ادامه ندی، تو بحث نکنی، تو کوتاه بیای، تو قبول کنی، تو صبر کنی، تو بگی آره درسته می فهمم.. پس کی اینا رو به من میگه؟

دیشب یکی از دوستام اومده بود خونمون و با همدیگه نشستیم و ساعتها حرف زدیم، ولی وقتی رفت احساس کردم وقتمو تلف کردم.. از خودم بدم میاد وقتی حرفهای الکی می زنم یا وقتمو از دست میدم. دوست دارم از لحظه لحظه هام استفاده کنم البته اونطوری که خودم دلم میخواد.. جدیدا دوست ندارم زیاد حرف بزنم، ترجیح میدم هر وقت لازمه حرف بزنم.. از تلفن و موبایل خسته شدم، ایمیل رو ترجیح میدم شاید چون نوشتن رو ترجیح میدم.. جدیدا طرز فکرای آدمها واسم عجیب شده و به نظرم همه غیر عادی شدن شاید هم خودم یه طوریم شده.. گیر دادم به بقیه. نمیدونم فقط میدونم میخوام یه تغییر اساسی بدم، به همه چی.. امیدوارم موفق بشم

خانوم

دیروز کتاب خانوم نوشته مسعود بهنود رو که تو نمایشگاه یکی از دوستای گلم واسم خریده بود تموم کردم.. خیلی قشنگ بود و خیلی خوشم اومد ولی به نظرم تا نزدیکای آخرش که دیگه قصه و ماجرای شخص اصلی تموم میشه واقعا عالی بود و انقدر کشش داشت که من وقتی نمیخوندمش هم دلم میخواست زودتر کارامو بکنم و برم سراغش ببینم بالاخره این آدم درگیر چه ماجراها و حوادثی بوده و همش تو فکرم بود ولی تیکه پایانی که دیگه ماجرای اطرافیانشه به اون اندازه واسم جذابیت نداشت و خیلی واسم مهم نبود که بدونم چه سرانجامی داشتند.. ولی آدم با خوندن سرگذشت اینجور آدمها خیلی به فکر فرو میره که چه زندگیهایی وجود داره و آدم چقدر میتونه بالا پایین و سرد و گرم روزگار رو بچشه و باز هم امیدوار باشه و تلاش کنه و بره جلو بدون اینکه نا امید بشه.. باید یاد گرفت از این تجربه ها و سعی کرد که قوی شد و قوی موند...

بعضی وقتها لذت بردن تو چه چیزهای پیش پا افتاده ای معنی پیدا میکنه، مثل خوردن گوجه سبز یا گوش کردن به یه موزیک مورد علاقه. کاش میشد همه چیز رو انقدر ساده دید و انقدر راحت از همه چی لذت برد و کیف کرد

امروز از اون روزایی که زندگی بهم لبخند میزنه و منم هی دارم بهش لبخند میزنم، احتمالا آخرش فکر میکنه دیوونم که هی میخندم.. حالم خوبه .. خیلیییییییییی

چقدر بازی تخمی و مزخرفی بود. واقعا حال همه گرفته شد، احتمالا دیگه بدتر از این نمیشد نیمه دوم رو بازی کرد که به سلامتی بچه های ما تو ریدن سنگ تموم گذاشتن. معلومه دیگه وقتی سن یکی از بازیکنا به اندازه مجموع سن بقیه باشه و حال دویدن هم نداشته باشه عملا یعنی ۱۰ نفره بازی کردن.. بهتره که دیگه ادامه ندام چون همه دوستان کاملا واقف به امور و اوضاع هستند..

حس نوشتن ندارم و گرنه کلی حرف داشتم

دیشب فیلم Memoirs of a Geisha  ساخته Rob Marshal رو دیدم. فیلمش معرکه بود. یه خورده طولانی هم بود ولی خیلی قشنگ همه احساسات یه بچه، یه دختر و یه زن رو به نمایش گذاشته بود. موسیقی فیلم عالی بود و صحنه های قشنگ خیلی داشت، انقدر با نقش اول فیلم همذات پنداری میکنی که وقتی که اون به چیزی که میخواد میرسه انگار خودت رسیدی و از خوشحالی ذوق میکنی.. خیلی وقت بود فیلم به این قشنگی و تاثیر گذاری ندیده بودم.. داستان فیلم رو تعریف نمیکنم که شماهام برین ببینین. فیلم دید آدم رو به مسائل انقدر تغییر میده و انقدر از زاویه دیگه همه چیز رو بهت نشون میده که آخرش خودتم باورت نمیشه که اینطوری هم میشه نگاه کرد.. به هرحال از دستش ندین

امروز حال و حوصله ندارم. دلم گرفته... از روزگار و از همه چی

پ.ن. بعضی وقتها فکر میکنم می تونستم یه هنر پیشه موفق بشم ولی افسوس که کسی کشفم نکرد. امروز عین منگ ها شدم، همش تو هپروتم، دلم خیلی گرفته . داشتم با همکارم حرف می زدم یهو تو همون لحظه دلم خواست گریه کنم که اگه جلو خودم رو نگرفته بودم می تونستم های های اشک بریزم.. دیوونم نه؟ نمیدونم چه مرگمه.... انگار یه چیزی رو از دست دادم که هنوز نمیدونم چیه ولی از الان دارم واسش ناراحتی و دلتنگی میکنم... دیگه امیدی نیست احتمالا

تعطیلات خیلی خوبی بود، هوای شمال آدم رو مست میکنه و اشتها و خواب آدم رو هم زیاد میکنه ولی با همه اینها یه مدت بی خیالی و راحتی و بی دغدگی خوبی بود و یه استراحت حسابی که حالا حسابی کو... آدم رو گشاد میکنه تو اولین روز کاری که حس هیچی نیست.. منکه هنوز عین گربه ها تو آفتاب دارم کش میام و حال هیچ کاری رو ندارم.. عجب چیزیه این تنبلی

راستی پنجشنبه فیلی سنجاقک رو دیدم از تلویزیون و خیلی دوسش داشتم مخصوصا اینکه تا آخر فیلم نمیشد پیش بینی کرد چی میشه دقیقا. خیلی لطیف بود.

اعصابم خورده.. خیلی وقته دارم رو خودم کار میکنم که از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باشم که اگر یه وقت یه حرکتی بر خلاف میل من انجام داد بهم برنخوره و ناراحت نشم ولی نمیشه .. لعنتی تا فکر میکنم دیگه تونستم به خودم غلبه کنم و خودم رو کنترل کنم دوباره با یه اتفاق میبینم که نه بابا گند زدم و هنوز نمیتونم ناراحت نشم.. حالم بده... شاید بازم از اون موقعهاست که غافلگیر شدم چون انتظار یه برخورد رو نداشتم و حالا نمیدونم عصبانی باشم یا ناراحت.. کلافه شدم از دست خودم و این مردم.. کاش میشد به همه چی بی تفاوت بود .. حوصله ندارم

پ.ن. یه وقتایی به خودم تلقین می کنم چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید

دیروز رفتم فیلم باغهای کندلوس رو دیدم، قبلش خیلی نقد ازش خونده بودم و فکر میکردم منتقدین عزیز اغراق کردند ولی واقعا فیلمش بی سر و ته بود.. من نمیگم فیلم باید از اول تا آخرش معلوم باشه و حرفهاش محاوره ای و ساده باشه که هرکسی بفهمه چون واقعا بعضی فیلمها یه خورده درک و فهم و تفکر و تامل بیشتری میخواد ولی اینو اصلا دوست نداشتم و نتونستم هیچ ارتباطی باهاش برقرار کنم.. شاید چون اول فیلم ۵ دقیقه دیر رسیدم ، وسطش هم یادم افتاد که موبایلم رو تو ماشین جا گذاشتم و چون هنوز گوشی بیچاره واسم تازگی داره نخواستم تنها بمونه، رفتم آوردمش ولی دیدم روند فیلم انقدر یکنواخته که همچین اتفاقی نمیفته یه جاهایشو هم نبینی..

به هرحال تنها جای فیلم دیالوگ بهناز جعفری بود که دوستش داشتم که میگفت زنها از بچگی مادرن چون از همون بچگی بزرگ میشن اول مادر عروسکشون بعد مادر برادرشون بعد مادر شوهرشون بعد مادر پدرشون و بعضی وقتها مادر مادرشون تازه اینها بعلاوه مادر بودن اصلی خودشونه...

 

امروز هوای آمدنت آفتابی ست ، ای کاش باران نگیرد..