وقتی

وقتی که توی اتوبان داری داد میزنی و عر میزنی و هق هق میکنی.. وقتی چشمات پر اشکه و نورهای چراغها رو چهارتا و شیش تا و هشت تا میبنی، وقتی تمام صحنه های روبروت تار و محو میشن و تقریبا هیچی نمیبینی .. چه حسی داری؟

 وقتی از وسط خوبی و خوشی و حس خوشبختی پرت میشی تو یه موقعیتی که همه در و دیوارش بوی غم و بدبختی میده چه حسی داری؟

 وقتی که فکر میکنی چه داشته های خوشایندی رو باید از دست بدی و از چه چیزهایی باید دست بکشی.. چه حسی داری؟  

وقتی بغض فروخورده کلافه ات میکنه و میخوای هوارش بزنی و همه حرفهایی که گوشه دلت تلنبار شده یه جا و یه نفس بگی .. چه حسی داری؟

وقتی مجبور میشی تنها غذا بخوری، تنها فکر کنی، تنها تلویزیون ببینی، تنها بخندی، تنها چای بخوری، تنها پشه ها رو بکشی، تنها بازی کنی، تنها از سوپر خرید کنی، تنها بشینی.. چه حسی داری؟

وقتی باید همه حرفهای دیگران رو فقط گوش کنی و گوش کنی و از درون له بشی.. چه حسی داری؟

 

چند سال پیش کسی میگفت وقتی انگیزه داری شب با لبخند میخوابی و صبح با لبخند بیدار میشی، چون خیلی چیزها منتظرته و وقتی نداری هیچی منتظرت نیست... 

 حرفش رو خیلی درک میکنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 4 تیر 1386 ساعت 01:10 ب.ظ

همیشه وقتی فکر میکنی که چه داشته های خوشایندی رو از دست دادی و از چه چیزهایی دست کشیدی ، وقتی میخوای بغض فروخوردتو هوار بزنی و همه حرفای تلمبار شده گوشه دلتو یک جا قورت بدی و به هیچکس ، هیچکس نگی ، چون فکر میکنی که این حرفا فقط مال خودته ، وقتی مجبوری همه کاراتو در حالی تنهایی بکنی که به هر جا نگاه میکنی ، به هر کاری دست میزنی ، هر سوپری برای خرید میری ، هر جرعه چایی که میخوری ، یا هر تیکه ظرفی که میشوری ، یه خاطره ، بعضی وقتا خیلی پررنگ ، بعضی وقتا خیلی کمرنگ ، تو ذهنت نقش می بنده که بهت یادآوری کنه حالا دیگه تنها شدی ، همیشه وقتی که تنها نشستی و فکر میکنی باید بار تنهاییتو خودت تنها به دوش بکشی ، یه اتفاق میفته.
اگه آدم خوشبختی باشی ،یکی پیداش میشه که این احساسو بهت میده که تمام داشته های قبلیت ، خیلی ارزشمند بودن ، ولی در مقایسه با داشته هایی که در کنار اون فرد جدید پیدا میکنی ، دیگه به از دست دادنشون غبطه نمی خوری.
دیگه دلت نمیخواد غصه هاتو تنها قورت بدی ، دیگه هیچیو حتی عمیق ترین غمها تو فقط مال خودت نمیدونی.
یهو اونقدر سبک میشی که از خودت تعجب میکنی و از فانی بودن احساساتت که تو اون لحظه فکر میکردی عمیق ترین احساسات دنیان و با مال همه فرق میکنن ، انگشت به دهن میمونی.
از خصوصی ترین لحظه های زندگیت باهاش خاطره میسازی و سعی میکنی اونقدر خاطره ایجاد کنی که تا پایان عمرت بتونی خاطراتشو تو ذهنت اونقدر قرقره کنی تا ذهنتو بسوزونن.
همیشه همین وقتاس که دوباره از خواب بیدار میشی . انگار زندگی همش پرتگاهه . دوباره پرتت میکنه تو همون حس و همون تکرار.دوباره افسوس و غصه.....
حالا دیگه اونقدر مبهوتی که نمیدونی چرا به جای اینکه به حال خودت و اونچه که سرت اومده اشک بریزی ، مغزت اونقدر کرخت و بی حسه که داری اشک میریزی به یاد اون کسی که الان توی اتوبان داره داد میزنه و عر میزنه و هق هق میکنه . عادت کردی نگرانش باشی و اشک می ریزی برای اینکه باید خودتو عادت بدی که دیگه نگرانش نباشی.
همیشه همون وقته که آرزو میکنی کاش تو هم الان توی اتوبان بودی و به جای دونه دونه اشک ریختن عر میزدی و هق هق میکردی و هیچی جلوتو نمیدیدی.........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد