مرگ در آستانه سال نو

دیشب مرگ رو تا یک قدمی خودم تجربه کردم و چقدر نزدیک و  راحت بود .. می شد تو یه لحظه مرد... چهارشنبه سوری خوبی بود ولی چیزی نمونده بود که آخرین چهارشنبه سوری عمرم باشه.. من همیشه عاشق هیجان بودم و معتقدم هیجان یکی از الزامات زندگیه که اگه نباشه رخوت و یکنواختی زندگی حالتو بهم میزنه ولی دیشب دیگه فهمیدم که نه اینجوریام نیست و شدتش خیلی مهمتر از خودشه... دیشب فقط یه خورده بد بیاری و بد شانسی کافی بود تا همه چی تموم بشه... الان که بهش فکر میکنم میبینم چه خوشبختم که هنوز زنده ام و قدر همه چیمو بیشتر میدونم ... آخه من هنوز کلی کار دارم و کلی آرزو

چرا

چرا من نمیخوام بعضی چیزها رو قبول کنم، چرا من وقتی ناراحتم و دارم از غضه میترکم نمیتونم حرف بزنم و فقط اشک تو چشم جمع میشه، چرا الان دلم میخواد گریه کنم، چرا امروز هوا یه خورده ابری تر از دیروزه، چرا آدمها همدیگرو دوست دارن، چرا من به دوستام عادت میکنم، چرا نمیخوام از دستشون بدم، چرا دلم برای بقیه تنگ میشه، چرا من حالم بده، چرا باید کار کنم، چرا هیچی واسم جالب نیست،  چرا زندگی اینطوریه، چرا من دارم غر میزنم، چرا.. چرا... چرا

چرا وقتی دوستاتو که برای به دست آوردنشون زحمت کشیدی باید از دست بدی، هر چند باهاشون خاطره های کم ولی به یاد موندنی داشته باشی، چرا زندگی با آدم بازی میکنه و آدم با خودش میبره که این همه فاصله بیفته بین آدمها..

من حالم بده، دلم گرفته .. خیلی زیاد

نمیدونم چرا با اینکه دنیا این همه بزرگه، آسمون این همه بلنده و زمین این همه گرده من باز هم دلم میگیره... چرا...

من نمیخوام چیزهای با ارزشمو از دست بدم ، دوستای با ارزش، لحظه های با ارزش و حرفهای با ارزش....

چهارشنبه سوری کذایی

فیلم چهارشنبه سوری رو دیدم و خیلی برام جالب بود یه نگاه جدید بود به نظرم به آدمهایی که عاشقن و برای حفظ عشقشون یا شاید هم از دست دادنش هر کاری میکنن، آدمهایی که میخوان قالبهای همیشگی رو دور بزنن و یه جور دیگه بهم اعتماد کنن یا شاید هم نکنن.. یکی از بهترین مولفه های فیلم به نظرم اینه که هر کسی میتونه با هر برداشتی به هر نتیجه ای که خواست از فیلم برسه و انقدر نکته های ریز تو فیلم هست که هرچی راجع بهشون حرف بزنی بازم کمه .. خیلی میشه با قهرمان زن فیلم همذات پنداری کرد حتی اگه هیچوقت جاش نبوده باشی، تمام اون خشم و انزجار از شریک زندگی یا خود زندگی مشترک رو میشه تو لحنش یا حرکاتش یا گریه های عاجزانه اش دید، اینکه چطوری یه زندگی که یه وقت براش عزیز بوده را داره از دست رفته میبینه و چطوری برای به دست آوردنش تلاش میکنه یا نمیکنه.. تا یه جاهایی حساسیتها و شکاکیتهای زن آزاردهنده است بطوریکه واقعا اغراق آمیز میشه و تو فکر میکنی چرا باید بدترین راه انتخاب کنه برای اثبات عشقش.. ولی تمام رابطه های بین آدمها هم جالبه و جای تامل داره.. حتا نمیشه زن متهم و بد فیلم رو هم دوست نداشت یا درکش نکرد.. یه چیز جالب دیگه فیلم نوع عشقهای مختلفه ، عشقه دختر کارگر به نامزدش، عشق زن و شوهر یا بچه .. بچه ای که همه چیز رو میبینه و میفهمه  و پدر و مادر هم هیچ اصراری ندارند که در حضور مراعات کنند ... به نظرم فیلم پر از نشانه و نکته است پر از اشاره .. عکسهای عروسی، حرفهای مژده با خواهرش، حرفهای دختر کارگر با سیمین یا دعواهای مرتضی و مژده... در واقع من اصلا نتونستم بفهمم اصرار مرد برای ادامه زندگی و ناراحتیش از رفتارهای زنش به چه دلیلی بود؟ مردی که قلبش رو به کسه دیگه ای داده که ادعا میکنه بدون یک روز دیدنش نمیتونه دوام بیاره چرا ناراحته از اینکه زنش خیلی وقته غذا درست نمیکنه یا چرا میگه دوسش داره و میخواد بمونه به هر روشی.. و چقدر زن در ابراز عشقش و در صداقت عشقش راسخ تره ، اقلا وقتی مرد به دروغ قسم میخوره در یکی از صحنه های آخر فیلم میبینیم که یه ته آرایشی میاد روی صورتش و همین دلگرمی دوباره زن به شوهر و زندگیش رو نشون میده که باز هم انگیزه پیدا کرده و بی انصافی های مرد که آزار میده به نظرم واقعا آزار میده ... ولی هنوز هم احساس میکنم فیلم خیی جای بحث و فکر داره و میخوام باز ببینمش که بیشتر بفهمم

ببخشید اگه ماجرای فیلم رو گفتم برای اونایی که هنوز ندیدن

لیدر

الان دو سه روزه که دارم به عنوان لیدر تور فعالیت میکنم.. جریانش هم از اونجایی شروع شد که یکی از دوستام از آلمان زنگ زد و گفت یکی از دوستاش اومده ایران و تنهاست و از من خواست که مواظبش باشم که بهش بد نگذره و بگردونمش.. خلاصه منم الان مشغول امر خطیر مهمان نوازی و مراقبت از مهمان خارجی هستم.. جالبه چون آدم هی باید فکر کنه که کجاها ببره کسی رو که ۲۲ سال ایران نبوده و یا چه جاهایی جالبتره واسه دیدن .. من که فعلا بردمش یه جا قلیون کشیده و یه خورده گشت و گذار تو خیابونا و پارکها و چند تا مرکز خرید رو نشونش دادم.. امروز هم میخوام ببرمش سینما.. خلاصه که هر روز زنگ میزنه که من یادم نره و حتما برم دنبالش... معلومه دیگه .. دلش هم بخواد، راهنمای به این خوبی و مهربونی و خوشگلی و خوش تیپی... اگه منم بودم هی میخواستم برم بیرون.. خوبه که اینجا رو نمیخونه یعنی اصلا نمیدونم میتونه فارسی بخونه یا نه وگرنه میدید چه تبلیغی واسه شغل جدیدم میکنم.

خلاصه اینکه بیرون رفتن با این دید هم جالبه و الان همه چیز رو یه جور دیگه و از نگاه یه توریست دارم میبینم.. اینم بد نیست.. به جز اینکه من یه توریست خسته ام چون تازه شبها بعد از کار مراسم گردش شروع میشه و من آخراش دیگه خوابم ، به هر حال همه چیز که با هم نمیشه .. لیدر هم یه وقتهایی خسته میشه دیگه