-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 شهریور 1385 16:29
دلم بوی خاک بارون خورده و برگهای خشک و زرد میخواد، بوی پاییز و آسمون طوسی
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 شهریور 1385 09:45
تنها بودن سخته،شکست خوردن سخت تره.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریور 1385 16:41
میخوام حس کنم که تغییر کردم، که عاقل شدم، که بیشتر میفهمم و بهتر موقعیتها رو درک میکنم، که خیلی چیزا عوض شده و من هم خیلی عوض شدم.. میخوام اینا رو تو خودم ببینم که اقلا به خودم ثابت بشه.چیز زیادی نمیخوام.. فقط یه جور بزرگ شدن
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریور 1385 11:42
فکر میکنم وقتی نگران چیزی هستی به جای اینکه بشینی و همش بهش فکر کنی بهتر خودت رو به یه بیخیالی اجباری بزنی و صبرکنی ببینی چی پیش میاد، اینطوری کمتر عذاب میکشی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 شهریور 1385 13:38
باید پارو نزد.... وا داد...........
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 شهریور 1385 09:17
بهش میگم هیچوقت نتونستم درک کنم که چطوری میشه به خاطر احساسات از خیلی چیزای معقول گذشت و ناعاقلانه تصمیمات بچه گانه گرفت شاید چون هیچوقت عاشق نبودم، نمیتونم بفهمم چطوری میشه یه وضعیت سخت و نامطلوب رو تحمل کرد و از خیلی چیزا دست کشید و خیلی خواسته ها رو ندیده گرفت به خاطر یه رابطه و به خاطر یه نفر.. فکر میکنم تو اوج...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریور 1385 15:59
حال غریبی دارم، آمیخته از حسهای مختلف و ناشناخته که خودم هم دارم تازه میشناسمشون و باهاشون کلنجار میرم. دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی نمیدونم با کی و از چی..
-
نقاب
سهشنبه 14 شهریور 1385 18:01
همینطور به صفحه سفید خیره شدم و دارم فکر میکنم، صداهای دور و برم خیلی دور به نظر میرسن و فکر من از اونا هم داره دورتر و دورتر میره.. نمیدونم بیشتر چه فکری داره به اون یکی غلبه میکنه.. هیچوقت نقش بازی کردن و تظاهر رو دوست نداشتم.. پشت نقاب بودن و ماسکهای مختلفو امتحان کردن . نمیتونستم یا نمیدونستم چطوری میشه حالتی رو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 شهریور 1385 15:56
چقدر عوض شدم، چقدر تغییر کردم، چقدر واکنشم به مسائل مختلف فرق کرده... باورم نمیشه، انگار من نیستم... یکی دیگست. برای خودم هم تازگی داره.. دارم خودمو میشناسم. خود جدیدم خیلی جالبه. دارم باهاش حال میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریور 1385 09:29
نمیدونم چطوری بعضیها به خودشون اجازه میدن سر دیگران داد بزنن.. دلم گرفته.... امروز از اون روزاییه که حوصله خودمم ندارم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریور 1385 16:33
یه وقتایی منتظر کسی بودن، دلهره واضطراب داشتن، هول بودن و دقیقه ها رو شمردن خیلی هم بد نیست..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 شهریور 1385 10:15
این روزا حال و حوصله ندارم.. بحثهای الکی و اعصاب خوردیهای بیخود به همراه دلیل ماهیانه دست به دست هم دادن تا اخلاقم خیلی قشنگ بشه که هیشکی رغبت نکنه دو کلمه باهام حرف بزنه.. دور از جون یه چیزی تو مایه های سگ و اینا..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مرداد 1385 16:25
این درسته که خیلی از مشکلات به خاطر سوءتفاهمها بوجود میاد و دلیل برطرف نشدن بعضیهاشون هم اینه که آدمها بهم مهلت حرف زدن نمیدن؟ شاید آره.. به نظرم خیلی وقتها حرف زدن خیلی از چیزها رو حل میکنه، خیلی از چیزها رو روشن میکنه البته حتما یه وقتهایی هم مشکلاتی به وجود میاره.. بالاخره باید ساکت موند یا حرف زد یا شاید هم داد...
-
رفتن و رفتن و رفتن...
یکشنبه 29 مرداد 1385 12:13
وقتی گوشیو قطع کردم خیلی دلم گرفت با اینکه همش چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم ولی از فکر رفتنش و اینکه تا چند وقت دیگه اونم میره حسابی اشکم در اومد و یه گریه جانانه کردم.. نمیدونم چرا همه دوستهای خوبم رفتنو ترجیح میدن.. خیلی بده تا میای با یکی صمیمی شی، باهاش ندار بشی، باهاش درد دل کنی و باهاش راحت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مرداد 1385 13:58
تقریبا دو هفته ای رفتم شمال و حسابی خوش گذروندم، آفتاب گرفتم، تا دلتون بخواد تو دریا آبتنی کردم و فقط خوردم و خوابیدم.. خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت.. البته هوا وحشتناک گرم بود و شرجی بودن هم مزید بر علت که دیگه خفه شی از گرمای مرداد ماه شمال که معروفه .. ولی همه اینا میارزید که یه مدت با خانواده خوش بگذرونی بی دغدغه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مرداد 1385 15:14
وای چقدر حالم بده، دارم میمیرم از درررررررررررد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مرداد 1385 10:25
امروز صبح دلم میخواست تو یه گندمزار وسیع بودم و همینطور که از وسط گندمهای زرد و طلایی رد می شدم باد میخورد به صورتم و از تو موهام رد میشد و من اونو رو پوستم حس میکردم.. حس خوبیه، یه جور خلاء خوشایند
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 مرداد 1385 15:47
گرمای هوا حسابی کلافم کرده، اصلا هم خیال نداره یه خورده بیخیال بشه و یه بادی هم بوزه.. این هفته از اون هفته های شلوغه که هر شب یه برنامه ای دارم و حسابی سرم گرمه، همش هم دعوت شام و عصرونه و تولد خونه دوستاست ولی خوب خیلی خوبه .. از الان تو فکرم کجا چی بپوشم و کی برم و کی بیام.. من عاشق مهمونی دادن و مهمونی رفتنم. همه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 مرداد 1385 13:26
الان حالم خیلی بهتره، خیلیییییییییییییییییییی... یعنی بهتر از این نمیشه
-
آدمها
چهارشنبه 4 مرداد 1385 08:31
الان داشتم در جواب حرف دوستم که میگفت آدمها با رفتارشون نشون میدن که چقدر به کسی یا چیزی راغبند میگفتم شاید اینطور باشه ولی خیلی وقتها نیتشون و اینکه چی تو دلشونه هم خیلی مهمه .. چون شاید نتونن حرف دلشون رو به زبون بیارن یا تو عمل نشون بدن و کاملا برعکس اون چیزی که منظور اوناست برداشت بشه.. بعضی وقتها از آدمها، بازی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 مرداد 1385 13:38
نمیدونم چرا با اینکه دنیا اینهمه بزرگ است، آسمان این همه بلند است و زمین این همه گرد است؛ من باز هم دلم می گیرد.. حالم هم خوبه هم نیست، هم بی انگیزم هم نیستم، هم اعصابم خورده هم نیست، هم میخوام برم هم نمیخوام.. نمیدونم چمه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 مرداد 1385 08:36
یه وقتایی فکر میکنم خیلی بده که آدم نقطه ضعف کسیو بدونه، مثل اینکه بدونی واسش مهمی یا به حرفت اهمیت میده یا اگه بگی نه نمیگه و تو همش وسوسه بشی که اینکارو بکنی که ببینی هنوز همونطوره یا نه یا یه وقتایی حتی شیطون بره تو جلدت که از این حالت سوء استفاده کنی و اذیتش کنی.. ولی یه وقتایی هم شاید اصلا عمدی در کار نباشه، خب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 تیر 1385 08:20
دیروز رفته بودم دیدن یه دوستی که تازه پدرش رو از دست داده، اگه به خاطر خود دوستم نبود هیچ وقت نمی رفتم چون اصلا نمیدونم تو این جور موقعیتها و این جور جاها چی باید گفت و چی کار باید کرد که طرف رو تسکین داد و بهش آرامش بخشید.. کسی که یه مصیبت به این بزرگی رو متحمل شده اوضاعش خرابتر از اینه که تو بهش بگی ایشالا غم آخرتون...
-
مادر
یکشنبه 25 تیر 1385 10:15
روز مادر مبارک.. مادر هم نشدیم یکی بهمون بگه مامان جون روزت مبارک ولی خوب اشکالی نداره، عوضش از صبح پونصد بار تا حالا همکارای آقا بهم گفتن روزتون مبارک.. منم عین دیونه ها هی بهشون لبخند زدم و گفتم خیلی متشکرم.. چه حالی میده ها .. هی بهت تبریک میگن همه.. از صبح هنوز نتونستم یه تبریک درست و حسابی به مامانم بگم ولی عوضش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیر 1385 09:52
حالم خوب نیست، دلشوره دارم از صبح. نمیدونم چرا؟
-
بعضی وقتها
سهشنبه 20 تیر 1385 10:27
چطوری میشه یه سری چیزا رو دید و شنید و بی تفاوت بود و از کنارشون گذشت، انگار نه انگار. چطوری میشه رودرواسی ها رو کنار گذاشت و راحت حرف زد، چطوری میشه گفت نه نمیخوام،نمیشه، نمیتونم، نمیکنم.. و هزارتا جواب منفی دیگه. چطوری میشه واسه دلت زندگی کنی، اونطوری که میخوای و همش نگران نباشی که کسی بهش برنخورده باشه، کسی ناراحت...
-
قهرمان
دوشنبه 19 تیر 1385 08:37
جام جهانی ۲۰۰۶ هم تمام شد و ایتالیا قهرمان شد.. به نظر من که قهرمانی حقش بود هرچند که فرانسه تو وقت اضافه و یه خورده از نیمه دوم خوب بود ولی حق ایتالیا بود که جامو ببره خونه.. گتوزو عالی بود، وایییی کاناوارو،عشق من، محشر بود و همه چه دوست داشتنی و قشنگ شادی میکردن برای پیروزی و لیپی مربی بزرگی واقعا.. پنالتی واقعا نفس...
-
اینکارو نکن
یکشنبه 18 تیر 1385 15:24
تو منو دوست داری، من اونو، اون یکی دیگرو و اون یکی دیگه تو رو.. می بینی.. به همین راحتی، خیلی وقتها میشه که این چرخه پیش میاد و خیلی وقتها میشه کسی که تورو خیلی دوست داره و بهت دل بسته تو دوسش نداری و در عوض دلتو دادی به یکی دیگه.. چرا اینطوری میشه، من خیلی فکر کردم.. خیلیها هستند که هر وقت یکی بهشون زیادی ابراز علاقه...
-
ایتالیای محبوب من
چهارشنبه 14 تیر 1385 08:24
ایتالیا رو عشقه.. جون من بازی رو دیدین.. منکه آخرهای بازی ایستاده بودم، از هیجان نمیتونستم بشینم.. ولی دم همشون گرم... معرکه بازی کردن و روی اون آلمانهای پرو رو کم کردن.. من عاشقه گتوزو و کاناوارو هستم.. وااااااااااااایییییییی خدا هر چی بگم کم گفتم.. ایتالیا حقش برد بود... حالا هم میره که جامو ببره خونه... زنده باد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیر 1385 16:16
نمیدونم چرا بعضیها تا به یه جایی میرسن زرتی جو گیر میشن و خودشونو گم میکنن.. اه اه اه اه منکه تا شنیدم یکی از همکارام که فکرشم نمیکردم شده مدیر شاخ درآوردم و گفتم به دوستم: راسس میگی؟ (به یاد یه دوست قدیمی بی معرفت) ولی خوب حالا یارو همچین خودشو گرفته انگار تو بیمارستان که به دنیا اومد پست مدیریت بهش ابلاغ شد.. تحفه...