همینطور به صفحه سفید خیره شدم و دارم فکر میکنم، صداهای دور و برم خیلی دور به نظر میرسن و فکر من از اونا هم داره دورتر و دورتر میره.. نمیدونم بیشتر چه فکری داره به اون یکی غلبه میکنه.. هیچوقت نقش بازی کردن و تظاهر رو دوست نداشتم.. پشت نقاب بودن و ماسکهای مختلفو امتحان کردن . نمیتونستم یا نمیدونستم چطوری میشه حالتی رو بازی کرد که توش نیستی و نمیخوایش ولی الان دارم یاد میگیرم خیلی چیزا رو جور دیگه ای جلوه بدم و انقدر دارم تو این بازیها غرق میشم که خودم داره باورم میشه.. و این خیلی بده .. خیلی بده که حسها تو سرکوب کنی و نزاری که بیان و سر به سرت بزارن و مشغولت کنن.. حسهای ناخوشایند و آزار دهنده که بهتره ببینیشون و حسشون کنی تا اینکه ندیده بگیریشون و بهشون بی محلی کنی..
چی میخواستم بگم، اصلا یادم رفت.. انقدر ذهنم مشغوله که هیچ جای آرومی توش نیست حتی یه نقطه
ای بازیگر گریه نکن ما هممون مثل همیم صبا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیم