یه وقتایی فکر میکنم خیلی بده که آدم نقطه ضعف کسیو بدونه، مثل اینکه بدونی واسش مهمی یا به حرفت اهمیت میده یا اگه بگی نه نمیگه و تو همش وسوسه بشی که اینکارو بکنی که ببینی هنوز همونطوره یا نه یا یه وقتایی حتی شیطون بره تو جلدت که از این حالت سوء استفاده کنی و اذیتش کنی.. ولی یه وقتایی هم شاید اصلا عمدی در کار نباشه، خب تو نمیخوای یا نمیتونی ولی اینطوری برداشت میشه که انگار از قصد نمیخوای و میخوای آزارش بدی.. نمیدونم

بعضی وقتها که کسی یه چیز مزخرفی میگه که خیلی واسم زور داره و خیلی دلم میخواد جوابشو بدم، فقط واسه اینکه قضیه ادامه پیدا نکنه به خودم میگم فکر کن اصلا طرف ارزششو نداره که وقت و فکر و اعصابتو بزاری واسش.. فکر کن این آدم هیچی نیست.. فقط اونطوری میتونم خودمو آروم کنم... البته کلا خیلی بهتر شدم، دیگه قلق خودم تقریبا اومده دستم که چجوری خودمو کنترل کنم و اوضاع رو بگیرم دستم... ولی واقعا منکه بعد از این همه سال زندگی و حداقل از وقتی خودمو شناختم و پیدا کردم تازه دارم خودمو بهتر میشناسم و خلقیاتمو کشف میکنم که نقطه ضعفهاشو از بین ببرم و نقاط قوتشو تقویت کنم چطوری دو تا آدم با دو فرهنگ و دیدگاه و از دو خانواده با هم زیر یه سقف زندگی میکنن... اونا چقدر طول میکشه همدیگرو پیدا کنن...

نظرات 1 + ارسال نظر
جودی آبوت دوشنبه 2 مرداد 1385 ساعت 08:49 ق.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام وقتی عشق است و داغند براشون مهم نیست وقتی هم که عشق نیست و سردند دیگه براشون اصلا مهم نیست واسه همین خیلی راحت زندگی می کنن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد