دیروز رفته بودم دیدن یه دوستی که تازه پدرش رو از دست داده، اگه به خاطر خود دوستم نبود هیچ وقت نمی رفتم چون اصلا نمیدونم تو این جور موقعیتها و این جور جاها چی باید گفت و چی کار باید کرد که طرف رو تسکین داد و بهش آرامش بخشید.. کسی که یه مصیبت به این بزرگی رو متحمل شده اوضاعش خرابتر از اینه که تو بهش بگی ایشالا غم آخرتون باشه. اون کارش از غم گذشته.. میتونستم عمق فاجعه رو تو نگاهش بخونم و تو حرفش که فقط میگفت خدا برای هیچکس نیاره حتی دشمن آدم.. خیلی بده.. از اونجا که اومدم بیرون رفتم پیاده روی و به خیلی چیزا فکر کردم.. به از دست دادن و رفتن و مردن و به کسایی که میمونن.. دلم نمیخواد من جزو بازموندگان یه عزیز رفته باشم، هیچوقت دلم نمیخواد..

اول صبحی چه فکرایی اومد تو سرم، چقدر روحیه دادم به خودم..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد