بارون

دیشب چه بارونی می بارید. تند، پر سر و صدا و پر آب. دیشب وقتی رعد و برق می زد و آسمون صداش در میومد من زیر پتو بودم و دلم تورو میخواست. بغلتو، گرماتو، دستهاتو، نفسهاتو.. نمی ترسیدم ولی دوست داشتم تو بودی و تو آغوش گرم و مهربون و بی انتهای تو به صدای بارون گوش میدادم. وقتی که بارون میبارید  رفته بودم پشت پنجره و نمیدونستم با این بارون تند چند جارو آب گرفته، چند تا درخت افتاده یا چند نفر خیس خیس شدن و میرن که سرما بخورن.. ولی میدونستم که تو پیشم نیستی و جای خالیت رو حس میکردم. دلم میخواست بودی که باهات حرف بزنم، حرفهای در گوشی که هیچکسی ندونه و نفهمه.. دلم میخواست دستهامو میگرفتی و برام حرف میزدی... از همه چیز، ازهمه چیزهای خوب، چیزهای دور و چیزهای...

همیشه بارون یه حس غریبی بهم میده. نمیدونم چرا.. وقتی میباره حس میکنم یه چیزی گم کردم، حس میکنم یه چیزی میخواستم بگم و یادم رفته یا یه کاری میخواستم بکنم و انجامش ندادم.. هوای ابری، آسمون طوسی و بارون بهاری منو با خودش میبره.. نمیدونم کجا .. هر جا که فکرشو بکنی..

نظرات 1 + ارسال نظر
توحید یکشنبه 26 فروردین 1386 ساعت 03:16 ب.ظ http://niid.blogsky.com

حس بارون حس غریبی نیست...
حس آشنای از دست داده ماست....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد