دیشب چه بارونی می بارید. تند، پر سر و صدا و پر آب. دیشب وقتی رعد و برق می زد و آسمون صداش در میومد من زیر پتو بودم و دلم تورو میخواست. بغلتو، گرماتو، دستهاتو، نفسهاتو.. نمی ترسیدم ولی دوست داشتم تو بودی و تو آغوش گرم و مهربون و بی انتهای تو به صدای بارون گوش میدادم. وقتی که بارون میبارید رفته بودم پشت پنجره و نمیدونستم با این بارون تند چند جارو آب گرفته، چند تا درخت افتاده یا چند نفر خیس خیس شدن و میرن که سرما بخورن.. ولی میدونستم که تو پیشم نیستی و جای خالیت رو حس میکردم. دلم میخواست بودی که باهات حرف بزنم، حرفهای در گوشی که هیچکسی ندونه و نفهمه.. دلم میخواست دستهامو میگرفتی و برام حرف میزدی... از همه چیز، ازهمه چیزهای خوب، چیزهای دور و چیزهای...
همیشه بارون یه حس غریبی بهم میده. نمیدونم چرا.. وقتی میباره حس میکنم یه چیزی گم کردم، حس میکنم یه چیزی میخواستم بگم و یادم رفته یا یه کاری میخواستم بکنم و انجامش ندادم.. هوای ابری، آسمون طوسی و بارون بهاری منو با خودش میبره.. نمیدونم کجا .. هر جا که فکرشو بکنی..
حس بارون حس غریبی نیست...
حس آشنای از دست داده ماست....