تمام وقتهایی که باید، نمیتونم راحت حرف بزنم و چیزی که ته دلم هست و داره قلبمو فشار میده بگم. نمیدونم چرا، میدونی... شاید دیگه به این حالم عادت کردم، به اینکه اون وقتهایی که غمگینم و میخوام، با تمام وجودم، میخوام که حرف بزنم اشکهام سرازیر میشه و من هنوز فلسفه این موضوع رو درک نکردم که چرا نمیتونم خودم رو کنترل کنم و چرا نمیتونم اول حرف بزنم و بعد اشک بریزم. خیلی تمرین کردم، خیلی سعی کردم، خیلی جلوی خودم رو گرفتم ولی فایده نداشته. الان هم دلم میخواد بهت بگم که با همه وجودم، به قول خودم از اعماق تهم، درکت میکنم،می فهممت، میخوام کنارت باشم و دلداریت بدم، میخوام بدونی که خیلی بیشتر از اینها برام عزیزی، خیلیییییی.. بارها شده که نیاز داشتم اینو بفهمی و امیدوار بودم اگه این جور وقتها لال میشم تو از ته چشمهام بدونی که من میخوام واقعا با تو باشم، برای تو و به خاطر تو. عزیزم میخوام بدونی که تحمل ناراحتیت رو ندارم و دوست دارم تو مواقع مشکلاتت، غصه هات و دلتنگیهات من رو فراموش نکنی و بدونی که من همیشه برای خوشحال کردن تو آماده ام. نمیدونم چند بار شده که به این موضوع شک کرده باشی که اگه کرده باشی حتما حق داشتی و حتما دوباره از اون وقتهایی بوده که لال مونی گرفتم یا چشمها حرف نمیزدن. ولی سعی میکنم این حسها رو با دستهام، با نگاهم، با سکوتم و با قلبم بهت انتقال بدم. نمیدونم چرا اینها رو گفتم، یه لحظه حس کردم باید بدونی چون دوباره لال شدم و وقتهایی مثل الان دستهام بهتر کار میکنن پس برات مینویسم تا یکبار هم که شده خودم بهت گفته باشم... و خیلی حرفهای دیگه که با تو همیشه حرف دارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
لبی یکشنبه 13 اسفند 1385 ساعت 09:01 ب.ظ http://nononono.blogfa.com

نظر من چیست باشه نظر میدهیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد