مدرسه

امروز ناخودآگاه یاد روزهای مدرسه افتادم.. یه روزهایی از مدرسه بود که دوسشون نداشتم مثل دوره راهنمایی. وای هنوز صدای تقویم تاریخ تو گوشمه.. همیشه موقع شنیدنش در حالیکه چشمهامم از زور خواب باز نمیشد داشتم تند تند و به ضرب مامان صبحانه رو قورت میدادم که بابا زودتر برسوندم مدرسه و همیشه من تو حیاط منتظرش بودم که بیاد و من همیشه کیف رو دوش و کفش به پا داشتم غر میزدم که بدو زنگمون خورد، دیرم شد و اون همیشه خونسرد میگفت الان میام. از روزهای دبستان یاد پاستیل و کیک و ساندویچ آماده های مدرسه میفتم و یاد بازیهایی که تو زنگهای ورزش دسته جمعی بازی میکردیم. ولی بهترین دوران، دبیرستان بود و چقدر خوب بود و چقدر هنوز که یادش میفتم دلم تنگ میشه برای گوشه گوشه دبیرستان کوثر، برای مسیری که هر روز از مدرسه تا خونه با پریسا میرفتیم و میومدیم. برای همه شیطنتها، دل خوشیها و سادگیهای اون دوران. برای بچگیهامون که به نظر خودمون خیلی بزرگ بودیم، برای قایم موشک بازیها و شیطنتهای پنهانی که خیال میکردیم ما رو آورده به دنیای آدم بزرگها. یاد  اولین روزی که با دوستام و بدون هیچ بزرگتری شام رفتم بیرون، اولین روزی که با پریسا رفتیم خرید و چقدر تو خیابون گشتیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم با لباسهای یک شکل و قد بلندمون حسابی تابلو بودیم. یاد مهمونیها و جشن تولدهای دخترونه که چقدر مزه میداد و هنوز یادآوریش خوشحالم میکنه. یاد روزی که از مدرسه فرار کردیم، یاد روزی که لاستیک ماشین معلم زبانو پنچر کردیم چون قرار نبود امتحان بگیره و گرفت و ما هم آسون ترین و سریعترین راه انتقامجویی رو انتخاب کردیم. یاد میانبرهای راه مدرسه و همه شلوغ بازیهایی که تو اون مسیر میکردیم.

 واییییی چقدر دور شدم از اون روزا، از اون روزهای ساده و کودکانه و بی آلایش .. از اون همه روزها و شبهای قشنگ ، از اون همه اظطرابها و استرسهای شیرین که یا واسه امتحان بود یا واسه قهر و آشتی های دوستانه. الان از اون گروه هفت نفره چی باقی مونده، بیشترشون که ازدواج کردن و یکی دوتاشون که بچه هم دارن. هنوز با هم در تماسیم ولی دیگه نه از شیطنتهای دخترونه خبری هست، نه از قرار و فرار و خنده های الکی. الان همه درگیرن، هرکی یه جور.. چقدر یهو دلم برای همه اون آدمها و همه اون روزها تنگ شد. بهترینشون که الان اونور دنیاست و دیر به دیر میبینمش و بقیه هم که زیر گوشم هستن رو بازم دیر به دیر میبینم.

حالا که این خاطرات رو مرور کردم گذشت زمان رو با تمام وجود احساس کردم.بزرگ شدن رو و تغییر شرایط. حالا دیگه اظطرابها و استرسها رنگ و بوی دیگه ای به خودشون گرفتن. انگار حالا دیگه همه چی واقعی شده واون روزها فقط یه خواب بود و بس. حالا دیگه تو بزرگ شدی و تو دنیای آدم بزرگها زندگی میکنی، باهاشون حرف میزنی، غذا میخوری، رفت و آمد میکنی و تو هم جزوی از اونها هستی. دنیایی که همه چیزش جدیه و تو هم برای اینکه بتونی توش دووم بیاری باید جدی باشی. دیگه خنده و مسخره بازی رو بذار کنار و سعی کن با مشکلاتت کنار بیای و گریه نکنی، چون خودت باید پاشی و رو پای خودت بایستی. پس بچه بازی رو بذار کنار چون کسی باهات شوخی نداره.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد