دلزدگی

امروز اول آبان شده و به همین زودی یه ماه از فصل مورد علاقه ام گذشت. هوای پاییزی انگاری همه چیزش یه طور دیگه ست. حال منم یه جور دیگه ست. خوب نیستم، بد هم نیستم. نمیدونم چه طوریم. نگرانم و دلواپس با چاشنی اظطراب و تپش قلب و کسلی و بی حوصلگی. همچنان دلم گرفته و ته ته دلم یه نقطه سیاه به وجود اومده که با هیچی پاک نمیشه. نه با هیچ دستمال و جرم گیری و نه با هیچ چیز دیگه. فکر میکردم پاییز که بشه حال منم خوب میشه، فکر میکردم این قدرت رو داره که منو مسخ برگهای زرد و نارنجی و قهوه ایش بکنه و نذاره به چیزهای بد و ناراحت کننده فکر کنم ولی با همه دلفریبیهاش نتونست حواسمو پرت کنه.

نمیدونم، نمیدونم.... پرم از حرف و گفتنی ولی وقتی میام بنویسم دستم نمیره و مغزم قفل میکنه. حوصله آدمهای دور و برم رو ندارم، خسته ام میکنن ، کلافه ام میکنن. دلم آرامش میخواد و اطمینان و عشق و وابستگی، دلم جاودانگی میخواد ، پایداری لحظه های خوب و موندن در کنار تو. دوست دارم دور بشم از .... دلمشغولیها.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد