مورچه ها رو دوست دارم. من رو یاد بچگیهام و تمام خاطرات قشنگ اون روزها میندازن. تو حیاط شرکت یه گوشه رو پیدا کردم که مورچه ها یه خونه بزرگ واسه خودشون درست کردن که یه عالمه شنریزه دور و برش ریخته درست مثل همونی که زمان بچگیها تو حیاط خونه کشف کرده بودم و چقدر اون دوستهای جدیدم رو دوست داشتم و چقدر مراقبشون بودم که باد خونشون رو خراب نکنه یا بارون خیسش نکنه. حالا هم همون حس رو دارم، انگار برگشتم به اون روزها.. به روزهای خوشی و بی خیالی و کودکی.. روزهای خنده و بازی. حالا مورچه ها بازهم هستند، هنوز خونه میسازن و زندگی میکنن ولی من چقدر از اون روزها دورم ، از اون حال و هوا، حالا دیگه بزرگ شدم و بازیهام و زندگیم هم بزرگونه شده.. دلم برای خود کودکم تنگ شده.. دلم برای خودم هم تنگ شده، حس میکنم ماجراهای روزانه و مشکلات چقدر آدم رو بزرگ و عوض میکنه.. حس عجیبی دارم.
نظرات 1 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 30 مرداد 1386 ساعت 02:55 ب.ظ http://bahar211.blogsky.com/

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد