امروز از اون روزهای بداخلاقیمه.. هر چقدر دیروز خوش اخلاق بودم و الکی میخندیدم امروز اصلا حوصله ندارم. اصلا دلم نمیخواد صدای کسی رو بشنوم یا مجبور باشم با کسی حرف بزنم. فکر کن تو این وضعیت سر کار هم باشی، دیگه چه شود. از همکار روبروییم متنفرم و از بغل دستیش بیشتر از اون یکی.. دلم میخواد یه چیزی حسابی بارش کنم تا فکش بیفته رو میز..  از بغل دستی خودم که انگار به فکش زرده تخم مرغ بسته و صداش مثل قار قار کلاغ میره رو مخم.. مثل کسی که با کفش پاشنه سوزنی رو مخت هی بره و بیاد.. بره و بیاد.. بعضی وقتها دلم میخواد خفش کنم. بقیه هم چنگی به دل نمیزنن و یه جور دیگه تو اعصابن.. خوب پس با این حال خراب من و اینهمه آدمهای سوهان روح امروز چه روز دل انگیزی میتونه باشه.. تازه امروز قراره جشن هم باشه مثلا، از اون جشنهایی که بری به همه لبخند بزنی و خانم و مودب بشینی و هرچی تعارفت کردن بگی ممنون..

وای خدا حالم بده چقدر.. دوست داشتم الان تو خونه خواب بودم.. رختخواب به نظرم بهترین جای دنیاست، مخصوصا صبحها که مجبوری با نگاه حسرت بار ترکش کنی و تا شب از دوریش بی تاب باشی.. گرمای زیر پتو رو با هیچی عوض نمیکنم.. وای من بالشمو میخوام.. بی خوابیم زیاده چون حتی تو تعطیلات هم نتونستم بخوابم ‌مسافرت و عروسی خستگیمو بیشتر کرد و حسرت یه خواب حسابی به دلم مونده.. یه خواب تا لنگ ظهر... وای صداها کلافم میکنن ، به همه چیز و همه آدمهای دور و برم تو شرکت آلرژی پیدا کردم..

حالم بده .. همه اینها به کنار از صبح که پاشدم حالت تهوع دارم و دلم بهم میخوره .. دیگه نمیدونم کی میخوام گلاب به روتون بشم ولی اوضاع اصلا خوب نیست..

منو دریاب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد