...

 

دیشب که رفتم تو رختخواب با اینکه داشتم از خستگی و خواب میمردم و چشمام باز نمیموند ولی یهو دلم خواست که تو قاب یه پنجره باشم و بتونم هر دو طرفم رو ببینم ، نمیدونم چرا ولی فکر کردم چجوری میشه زیبایی رو دو طرفه دید.. البته هنوز به جوابی نرسیدم

یه چیز دیگه که دیشب بهش رسیدم و برام جالب بود این بود که چه خوبه که احساسات بعضی آدمها رو اصلا نمیشه از رفتارها و حرفهاشون فهمید ولی وقتی که خودشون میگن حسابی تعجب میکنی و سورپرایز میشی.. آخه من عاشق اینم که غافلگیر بشم ... تو همه چی... کیف داره که نفهمی و ندونی قراره چی بشه و یهو تو موقعیتش قرار بگیری . مگه نه؟

مرگ در آستانه سال نو

دیشب مرگ رو تا یک قدمی خودم تجربه کردم و چقدر نزدیک و  راحت بود .. می شد تو یه لحظه مرد... چهارشنبه سوری خوبی بود ولی چیزی نمونده بود که آخرین چهارشنبه سوری عمرم باشه.. من همیشه عاشق هیجان بودم و معتقدم هیجان یکی از الزامات زندگیه که اگه نباشه رخوت و یکنواختی زندگی حالتو بهم میزنه ولی دیشب دیگه فهمیدم که نه اینجوریام نیست و شدتش خیلی مهمتر از خودشه... دیشب فقط یه خورده بد بیاری و بد شانسی کافی بود تا همه چی تموم بشه... الان که بهش فکر میکنم میبینم چه خوشبختم که هنوز زنده ام و قدر همه چیمو بیشتر میدونم ... آخه من هنوز کلی کار دارم و کلی آرزو

چرا

چرا من نمیخوام بعضی چیزها رو قبول کنم، چرا من وقتی ناراحتم و دارم از غضه میترکم نمیتونم حرف بزنم و فقط اشک تو چشم جمع میشه، چرا الان دلم میخواد گریه کنم، چرا امروز هوا یه خورده ابری تر از دیروزه، چرا آدمها همدیگرو دوست دارن، چرا من به دوستام عادت میکنم، چرا نمیخوام از دستشون بدم، چرا دلم برای بقیه تنگ میشه، چرا من حالم بده، چرا باید کار کنم، چرا هیچی واسم جالب نیست،  چرا زندگی اینطوریه، چرا من دارم غر میزنم، چرا.. چرا... چرا

چرا وقتی دوستاتو که برای به دست آوردنشون زحمت کشیدی باید از دست بدی، هر چند باهاشون خاطره های کم ولی به یاد موندنی داشته باشی، چرا زندگی با آدم بازی میکنه و آدم با خودش میبره که این همه فاصله بیفته بین آدمها..

من حالم بده، دلم گرفته .. خیلی زیاد

نمیدونم چرا با اینکه دنیا این همه بزرگه، آسمون این همه بلنده و زمین این همه گرده من باز هم دلم میگیره... چرا...

من نمیخوام چیزهای با ارزشمو از دست بدم ، دوستای با ارزش، لحظه های با ارزش و حرفهای با ارزش....

چهارشنبه سوری کذایی

فیلم چهارشنبه سوری رو دیدم و خیلی برام جالب بود یه نگاه جدید بود به نظرم به آدمهایی که عاشقن و برای حفظ عشقشون یا شاید هم از دست دادنش هر کاری میکنن، آدمهایی که میخوان قالبهای همیشگی رو دور بزنن و یه جور دیگه بهم اعتماد کنن یا شاید هم نکنن.. یکی از بهترین مولفه های فیلم به نظرم اینه که هر کسی میتونه با هر برداشتی به هر نتیجه ای که خواست از فیلم برسه و انقدر نکته های ریز تو فیلم هست که هرچی راجع بهشون حرف بزنی بازم کمه .. خیلی میشه با قهرمان زن فیلم همذات پنداری کرد حتی اگه هیچوقت جاش نبوده باشی، تمام اون خشم و انزجار از شریک زندگی یا خود زندگی مشترک رو میشه تو لحنش یا حرکاتش یا گریه های عاجزانه اش دید، اینکه چطوری یه زندگی که یه وقت براش عزیز بوده را داره از دست رفته میبینه و چطوری برای به دست آوردنش تلاش میکنه یا نمیکنه.. تا یه جاهایی حساسیتها و شکاکیتهای زن آزاردهنده است بطوریکه واقعا اغراق آمیز میشه و تو فکر میکنی چرا باید بدترین راه انتخاب کنه برای اثبات عشقش.. ولی تمام رابطه های بین آدمها هم جالبه و جای تامل داره.. حتا نمیشه زن متهم و بد فیلم رو هم دوست نداشت یا درکش نکرد.. یه چیز جالب دیگه فیلم نوع عشقهای مختلفه ، عشقه دختر کارگر به نامزدش، عشق زن و شوهر یا بچه .. بچه ای که همه چیز رو میبینه و میفهمه  و پدر و مادر هم هیچ اصراری ندارند که در حضور مراعات کنند ... به نظرم فیلم پر از نشانه و نکته است پر از اشاره .. عکسهای عروسی، حرفهای مژده با خواهرش، حرفهای دختر کارگر با سیمین یا دعواهای مرتضی و مژده... در واقع من اصلا نتونستم بفهمم اصرار مرد برای ادامه زندگی و ناراحتیش از رفتارهای زنش به چه دلیلی بود؟ مردی که قلبش رو به کسه دیگه ای داده که ادعا میکنه بدون یک روز دیدنش نمیتونه دوام بیاره چرا ناراحته از اینکه زنش خیلی وقته غذا درست نمیکنه یا چرا میگه دوسش داره و میخواد بمونه به هر روشی.. و چقدر زن در ابراز عشقش و در صداقت عشقش راسخ تره ، اقلا وقتی مرد به دروغ قسم میخوره در یکی از صحنه های آخر فیلم میبینیم که یه ته آرایشی میاد روی صورتش و همین دلگرمی دوباره زن به شوهر و زندگیش رو نشون میده که باز هم انگیزه پیدا کرده و بی انصافی های مرد که آزار میده به نظرم واقعا آزار میده ... ولی هنوز هم احساس میکنم فیلم خیی جای بحث و فکر داره و میخوام باز ببینمش که بیشتر بفهمم

ببخشید اگه ماجرای فیلم رو گفتم برای اونایی که هنوز ندیدن

لیدر

الان دو سه روزه که دارم به عنوان لیدر تور فعالیت میکنم.. جریانش هم از اونجایی شروع شد که یکی از دوستام از آلمان زنگ زد و گفت یکی از دوستاش اومده ایران و تنهاست و از من خواست که مواظبش باشم که بهش بد نگذره و بگردونمش.. خلاصه منم الان مشغول امر خطیر مهمان نوازی و مراقبت از مهمان خارجی هستم.. جالبه چون آدم هی باید فکر کنه که کجاها ببره کسی رو که ۲۲ سال ایران نبوده و یا چه جاهایی جالبتره واسه دیدن .. من که فعلا بردمش یه جا قلیون کشیده و یه خورده گشت و گذار تو خیابونا و پارکها و چند تا مرکز خرید رو نشونش دادم.. امروز هم میخوام ببرمش سینما.. خلاصه که هر روز زنگ میزنه که من یادم نره و حتما برم دنبالش... معلومه دیگه .. دلش هم بخواد، راهنمای به این خوبی و مهربونی و خوشگلی و خوش تیپی... اگه منم بودم هی میخواستم برم بیرون.. خوبه که اینجا رو نمیخونه یعنی اصلا نمیدونم میتونه فارسی بخونه یا نه وگرنه میدید چه تبلیغی واسه شغل جدیدم میکنم.

خلاصه اینکه بیرون رفتن با این دید هم جالبه و الان همه چیز رو یه جور دیگه و از نگاه یه توریست دارم میبینم.. اینم بد نیست.. به جز اینکه من یه توریست خسته ام چون تازه شبها بعد از کار مراسم گردش شروع میشه و من آخراش دیگه خوابم ، به هر حال همه چیز که با هم نمیشه .. لیدر هم یه وقتهایی خسته میشه دیگه

ولنتاین

خیلی بده که آدم تو یه همچین روزی کسی رو نداشته باشه که خودشو براش لوس کنه، واسش کادو بخره، شب باهاش بره بیرون و یه قرار عاشقانه داشته باشه، منتظر اومدن و دیدنش باشه یا اینکه حداقل بهش فکر کنه.. آدم حالش بد میشه مخصوصا وقتی از صبح تا حالا یه بند صدای موبایلت در میاد که  Happy Valentine میخوای سرتو بزنی به دیوار ولی خوب با تمام اینا این روز رو دوست دارم با اینکه ایرانی نیست و تو تاریخ و گذشته ما نبوده ولی همینکه یه روزیه که همه دوستات اقلا بهت یه SMS میدن یا بهت زنگ میزنن و به یادتن خوب حس خوبی به آدم میده که بالاخره یه وقتی هست که آدمها رو به یاد هم میندازه و همه احساسشون باهم ورقلمبیده میشه .. کیف داره ، عین روز تولد آدم... به هر حال ولنتاین همه مبارک با آرزوهای خوب و به امید اینکه امروز همه یه خبر خوب بشنون .. من هم همینطور

تعطیلی

خوب بالاخره تعطیلات ۴ - ۵ روزه هم تمام شد و حسابی پشت همه باد خورد و دیگه کسی حال نداره به خودش یه تکونی بده و از اون حالت فراخی باسن خارج بشه مثل من که امروز اصلا حس کار ندارم و همش تو چرتم... ولی واقعا تعطیلی لازم و به جایی بود و چقدر روحیه ام عوض شد مخصوصا که هوای شمال هم عالی بود و منم فقط خوردم و خوابیدم و خلاصه استفاده کامل رو بردم ... این چند روزه چون فرصت کافی هم داشتم حسابی تمدد اعصاب کردم و از بیکاری کلی از خاطرات قدیمم رو مرور کردم با تمام جزییات ، جالبه بعضی وقتها یاد خاطراتی حتی از دوران مدرسه هم می افتادم که واسه خودم هم جالب بود چطوری همشو حفظم... خوب بالاخره حافظه برتر و این حرفها ... ولی خوب جدا که چسبید بعد از یه مدت بحران و ماجراهای جور واجور 

اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم ، کلی حرف داشتم ولی همش یادم رفت مثل اینکه این حافظه هم  تو زرد از آب در اومد.. خوب اگه یادم افتاد دوباره میام مینویسم.. 

دغدغه

بعد از مدتها سرخوش و بیخیال همه چیز بودم و تونستم از ته دل بخندم و تعطیلات آخر هفته بی دغدغه، بی دردسر، آروم و شادی رو بگذرونم همونطوری که دلم میخواد.. چه خوبه که همه چیز بر وفق مراد آدم پیش بره و چرخ زندگی هر طرفی که آدم میخواد بچرخه یا یه وقتهایی اصلا نچرخه..

جمعه با یکی از دوستان رفتم رستوران جام جم که مدتها بسته بود به خاطر تغییر دکوراسیون داخلی.. انصافا توش خیلی قشنگ شده ، نمیدونم رفتین یا نه ولی برین حتما که میارزه البته نا گفته نماند که دست اندرکاران لطف کردند و ظاهرا هر چی هزینه کردن واسه تغییرات رو کشیدن رو قیمتها که مثلا واسه یه قهوه تلخ سیاه کوفتی باید ۲۲۰۰ بدی .. اینطوری دیگه ، اونا هم خوب میدونن  مشتریهای خودشون را دارن که هر چقدر ناز کنن و قیمت رو بالا ببرن بازم هستن کسایی که حاضرن تو صف وایسن که یه جا خالی بشه بشینن و کلی پول هم بدن واسه دو قلپ قهوه ای که تا میان مزه اش رو بفهمن تموم شده. خلاصه طبق معمول هم سالن مد و آخرین مد لباس و مو و کفش و کیف و آرایش رو میشد همزمان با خوردن دید و گاهی وقتها انقدر سوژه داغ بود که کیک رو به جای دهنت میکنی تو چشمت انقدر که محو تماشایی.. به هر حال اینم یه جورشه ولی خوب من خودم که خیلی دوست دارم تو جاهای شلوغ بشینم و آدمها رو نگاه کنم که هر کدوم یه طورین و همه مواظبن که ژستشون خراب نشه و مدل موهاشون به هم نخوره ... باحاله .. خلاصه هر کسی یه دغدغه ای داره دیگه ، ولی واقعا اینا هم جزو دغدغه ها هستن؟     شاید

 

خواب

ساعت ۷ صبح یکشنبه ۹ بهمن و چه برفی داره میباره و چقدر از خونه بیرون رفتن زور داره .. آسمون هنوز تاریک .. الان چه کیفی داره که پتو رو بکشی رو سرت و فقط بخوابی.. مثل خرس .. یه خواب زمستونی و یه رویای شیرین توی خواب... حالت هم یه خورده بد باشه، آخ که چه حالی میده

پ.ن. چه خوبه که میشه تو وبلاگ هر چی میخوای بنویسی یعنی چه خوبه که یه جای شخصیه و میتونی هر اراجیفی میخوای بنویسی و یه عالمه غر بزنی یا اینکه وقتی خوشحالی اینجا از خوشی بترکی فقط بد به حال اونایی که از بد حادثه به پست من و این سخنان گهربارم میخورن... اونا هم سخت نگیرن... درست میشه .. درست میشم

آدم برفی

 

 

چه برفی میباره و چقدر قشنگه و من چقدر دلم میخواست الان میتونستم برم زیر برف راه برم و انقدر سردم بشه که همه صورتم بی حس بشه و دستهام از سرما سرخ بشه و هیچی نفهمم و دماغم عین دلقکها قرمز بشه و چشمام درد بگیره .... حیف که نمیتونم الان برم ، عوضش ایستادم پشت پنجره و دارم میبینم که با چه سرعتی همه جا رو پوشونده و همه چی سفید شده... چه حالی میده... خیلی دوست دارم... دلم میخواست الان کنار شومینه مینشستم و زیر پتو با کلی خوردنی و بیرون رو نیگا میکردم

ولی خوب واسه اینکه خیلی هم دلم نسوزه امشب میرم برف بازی که حسابی کیف کنم و به یه خورده از آرزوهای بالا برسم ...

از صبح این برف همه هوش و هواسم رو برده ... هی هواسم پرت میشه ، میره یه جاهای دور که نمیتونم برگردونمش البته اعتراف میکنم زیاد هم مایل نیستم که برگرده...