واییی چه هواییه، ابری و طوسی.. اصلا نمیشه نشست پشت و میز و کار کرد. به قول معروف هوا هوای دو نفرست.. دلم میخواد برم بیرون راه برم ..
یه جایی خوندم اگه به خودت اجازه ندی حتی یکبار ورای مصلحت اندیشی بری و عمل کنی به آرامی شروع به مردن میکنی یا اگه برده عادتهای خودت بشی یا اگه نخوای یا نگذاری هیچ تغییری تو زندگیت یا حتی تو لباس پوشیدن و رفتارات به وجود بیاد تو آروم آروم میمیری بدون اینکه خودت بفهمی..
تا حالا فکر میکردم که جنس مخالف باید همش ناز آدمو بکشه و به میل آدم رفتار کنه و همش توجه و محبت و عشق و خلاصه از این چیزای خوب خوب باشه ولی جدیدا فهمیدم که کاملا برعکسه و این موضوع اصلا نباید همیشگی باشه و اتفاقا باید یه وقتایی خشونت جای ملاطفت رو بگیره و همیشه هر چی میخوای نباشه . یه وقتایی باید اصلا مطابق میل تو رفتار نشه و یه خورده خشن و جدی رفتار بشه.. البته این کشف رو در مورد خودم کردم و فهمیدم اصلا از پسرایی که همش لی لی به لالای آدم میزارن خوشم نمیاد و میخوام که یه خورده هم تحویلم نگیرن چون اگه همش بهم توجه کنن اونوقت نتیجه معکوس میده و من دیگه زیاد نمیرم تو نخ اینکه چطوره و چی کار میکنه.. نمیدونم شاید هم من مشکل دارم ولی فکر کنم این دیگه عمومیت داره که وقتی کمتر کسی رو میبینی بیشتر دلت واسش تنگ میشه و بیشتر قدرشو می دونی..
اصلا حوصله آدمهایی که همیشه یه جورن و هیچوقت هیچ اتفاقی تو مخشون نمیفته و همیشه می نالن و غر میزنن ندارم
یه وقتایی فکر میکنم اگه آدم همه حسهاش رو می تونست به دیگران منتقل کنه چی می شد؟ فکر میکنم افتضاح می شد چون ممکنه یه سریهاش رو نخوای یا روت نشه که به طرف مقابل بفهمونی و اگه اون بفهمه خیلی ضایعست. نمیدونم شاید هم یه جورایی خوب باشه حداقل خودت خلاص میشی و مجبور نیستی هی با خودت بگی کاش میفهمید من چه حالی دارم یا من چی فکر میکنم. حسهای عاشقانه یا جنسی و احساسی بهتره که منتقل بشه که سو ء تفاهمی به وجود نیاد البته شاید گفتنش راحت باشه چون به هر حال هر کسی نمیخواد که طرف مقابلش بدونه الان که باهاشه یا باهاش تنهاست یا هر چی تو چه حالیه و چی میخواد ولی به نظرم اگه بتونه حسش رو بهش انتقال بده خودش راحت میشه .. .. احتمالا
ولی حسهای دیگه مثل نفرت و رنجش و دلزدگی و خستگی و اینا رو بستگی به موقعیتش باید منتقل کرد که بیشتر به آدم بچسبه البته کلا بستگی داره که چه حسی رو بخوای به کی منتقل کنی و دنبال چی باشی در نهایت.. چون اون هدفه که اون آخر چشمک می زنه تعیین کننده است .. مگه نه؟ یه وقتایی خیلی حال میده که یه شیطنتهایی بکنی که به همونی که میخوای برسی ..
وایییییییی...... امروز از اون روزاست که اصلا نمیگذره و زمان مثل لاک پشت چلاق حرکت میکنه ... چرا ساعت کار تموم نمیشه ... میخوام برم خونمون.
هنوز مست شب گذشته ام، تو عجب شرابی هستی
این جمله مال کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی ه .. خیلی دوستش دارم .. باهاش ارتباط برقرار میکنم یه جورایی
نمیدونم چرا جدیدن حوصله آدمهای اطرافم رو ندارم و تا یکی یه چیزی بهم میگه میخوام باهاش دعوا کنم. به نظرم همه غیر منطقی شدن و هیچکس حرفمو نمیفهمه. از آدمهایی که زود باهام صمیمی میشن اصلا خوشم نمیاد، البته حوصله آدمهای خشک و جدی رو که اصلا ندارم ولی دوست ندارم هنوز هیچی نشده زود باهام خودمونی بشن و از هر دری حرف بزنن و شوخی کنن. خوبه که حد و حدود یه سری چیزا رعایت بشه. تازه جالبه که زود قاطی میشن و وقتی برخورد جدی تورو میبینن بهشون بر هم میخوره.. عجیبه والا..
دیروز فیلم ازدواج به سبک ایرانی رو دیدم. با مزه بود، تنها تعریفش همینه چون نه جای بحث جدی و نقد و بررسی داشت و نه انقدر بد بود که بگی مزخرفه .. فقط با مزه بود و یه سری جاهاشو دوست داشتم
حوصله ندارم دوباره. . امروز بازم از اون شنبه هاست.
پ.ن. حس می کنم تکراری شدم. منظورم قیافمه. هروقت میرم جلو آینه میگم باید یه حرکتی بکنم که حسابی متفاوت بشم ولی اصلا حوصله مو رنگ کردن ندارم چون عین احمقها میشینم به اون وقتی که موهام از تو ریشه در میاد و بد ریخت میشه فکر میکنم و میگم ولش کن کی حوصله داره. هرجی هم ناخنهام رو هر روز یه مدل درست میکنم و هی موهام رو فر میکنم، صاف میکنم، می بندم، باز میکنم بازم فایده نداره.. باید یه فکر اساسی کرد.
وای چقدر هوا ابری و باحاله. ولی نمیدونم من چرا انقدر گرممه. دارم گر می گیرم. دوست داشتم کنار دریا بودم و باد میومد و سردم میشد. حالم خوب نیست
پ.ن. دیروز رفتم فیلم هوو رو دیدم، با اینکه به خودم قول داده بودم دیگه فیلمهای داوود نژاد رو نبینم ولی نمیدونم چرا خر شدم دوباره. افتضاح بود.. به قول یکی از دوستان محفل خانوادگی بود و دست هر کی رو که میتونست از خاله، عمه، خواهر، برادر،عمو، مادربزرگ و ... گرفته بود آورده بود تو .. احتمالا دم در هم چند تا تعارف زده بود نکنه کسی رودرواسی کنه و نیاد.. مثل همه فیلمهای دیگه که راجع به هوو و ازین جنجالهای خاله زنکی ان اینم ملغمه ای از همه این دعواها و لوس بازیها بود.. خوب بسه دیگه اصلا ارزششو نداره که اینهمه راجع بهش بنویسم . فقط خواستم بگم نکنه شما هم مثل من خ.. بشینا.
جدیدن به این نتیجه رسیدم که خودم هم نمیدونم چی میخوام و تکلیفم با خودم معلوم نیست. یه وقتهایی میمیرم واسه اینکه یه حرفی رو از دهن یه کسی بشنوم ولی نمیشنوم ولی یه وقته دیگه که میشنوم حالا شاید هم از یکی دیگه اصلا برام خوشایند نیست. یه وقتایی چقدر یه کاری برام جذابیت داره و یه وقت دیگه اصلا حوصلشو ندارم. یه وقتایی دلم واسه یه چیزایی تنگ میشه و هوسشون رو میکنم ولی یه وقتایی که دارمشون نمیخوامشون. نمیدونم این حسهای عجیب و غریب دلیل خاصی داره یا من خیلی عجیبم یا عجیب شدم. ولی هرچی که هست یه وقتایی واسم جالبه ولی یه وقتای دیگه اصلا حوصله این عجایب رو ندارم و میخوام ساده باشم و همه چی ساده و معمولی بگذره.
دلم هیجان میخواد نه از نوع معمولی ، یه هیجان خارق العاده. یه چیزی که حسابی بهم انرژی بده ولی نمیدونم چی