تعطیلات خیلی خوبی بود، هوای شمال آدم رو مست میکنه و اشتها و خواب آدم رو هم زیاد میکنه ولی با همه اینها یه مدت بی خیالی و راحتی و بی دغدگی خوبی بود و یه استراحت حسابی که حالا حسابی کو... آدم رو گشاد میکنه تو اولین روز کاری که حس هیچی نیست.. منکه هنوز عین گربه ها تو آفتاب دارم کش میام و حال هیچ کاری رو ندارم.. عجب چیزیه این تنبلی

راستی پنجشنبه فیلی سنجاقک رو دیدم از تلویزیون و خیلی دوسش داشتم مخصوصا اینکه تا آخر فیلم نمیشد پیش بینی کرد چی میشه دقیقا. خیلی لطیف بود.

اعصابم خورده.. خیلی وقته دارم رو خودم کار میکنم که از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باشم که اگر یه وقت یه حرکتی بر خلاف میل من انجام داد بهم برنخوره و ناراحت نشم ولی نمیشه .. لعنتی تا فکر میکنم دیگه تونستم به خودم غلبه کنم و خودم رو کنترل کنم دوباره با یه اتفاق میبینم که نه بابا گند زدم و هنوز نمیتونم ناراحت نشم.. حالم بده... شاید بازم از اون موقعهاست که غافلگیر شدم چون انتظار یه برخورد رو نداشتم و حالا نمیدونم عصبانی باشم یا ناراحت.. کلافه شدم از دست خودم و این مردم.. کاش میشد به همه چی بی تفاوت بود .. حوصله ندارم

پ.ن. یه وقتایی به خودم تلقین می کنم چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید

دیروز رفتم فیلم باغهای کندلوس رو دیدم، قبلش خیلی نقد ازش خونده بودم و فکر میکردم منتقدین عزیز اغراق کردند ولی واقعا فیلمش بی سر و ته بود.. من نمیگم فیلم باید از اول تا آخرش معلوم باشه و حرفهاش محاوره ای و ساده باشه که هرکسی بفهمه چون واقعا بعضی فیلمها یه خورده درک و فهم و تفکر و تامل بیشتری میخواد ولی اینو اصلا دوست نداشتم و نتونستم هیچ ارتباطی باهاش برقرار کنم.. شاید چون اول فیلم ۵ دقیقه دیر رسیدم ، وسطش هم یادم افتاد که موبایلم رو تو ماشین جا گذاشتم و چون هنوز گوشی بیچاره واسم تازگی داره نخواستم تنها بمونه، رفتم آوردمش ولی دیدم روند فیلم انقدر یکنواخته که همچین اتفاقی نمیفته یه جاهایشو هم نبینی..

به هرحال تنها جای فیلم دیالوگ بهناز جعفری بود که دوستش داشتم که میگفت زنها از بچگی مادرن چون از همون بچگی بزرگ میشن اول مادر عروسکشون بعد مادر برادرشون بعد مادر شوهرشون بعد مادر پدرشون و بعضی وقتها مادر مادرشون تازه اینها بعلاوه مادر بودن اصلی خودشونه...

 

امروز هوای آمدنت آفتابی ست ، ای کاش باران نگیرد..

خیلی وقته که دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چی . دوباره چند وقته که دلم گرفته یعنی گرفته که نه ولی یه جوریه، نمیدونم چمه طبق معمول.. احساس میکنم همه چی یکنواخت شده و احساس میکنم دارم خیلی چیزا و کسای خوب رو از دست میدم و احساس میکنم روزام دارن میگذرن بدون اینکه من بهشون دقت کنم و احساس میکنم هر روزم داره میشه مثل دیروزم و این یعنی روزمرگی و من ازش بیزارم.. احساس میکنم دارم از کنار همه چی و همه کس حتا خودم سرسری رد میشم و اونوقت دلم میسوزه که چرا آروم حرکت نمیکنم که بعضی زیباییها یا حتا زشتیها رو ببینم. بعضی وقتا از دست خودم عصبانی و کلافه میشم که انقدر تو همه چی عجولم و فقط میخوام سریع به مقصد برسم که این سرعت باعث میشه هیچوقت اطراف و مسیر راه رو نبینم، حتا یه نگاه و این خیلی بده.. دلم میخواد بتونم توجهم رو بیشتر کنم چون اصلا نمیخوام افسوس لحظه های از دست رفته رو بخورم.. باید رو خودم کار کنم که یه خورده آرامشم بیشتر بشه و از این همه شتاب و عجله دست بردارم .. با یه کمی طمانینه شاید

اصلا حوصله ندارم، دلم میخواد به همه چیز و همه کس غر بزنم. فقط منتظرم که یکی شروع کنه به حرف زدن و منم باهاش دعوا راه بندازم و بحث کنم.. دیوونه شدم فکر میکنم.. از صبح همه یه جورایی رو اعصابمن. چه تو کار چه تو چیزای دیگه.. انگار هر کی حرف میزنه با پتک میکوبه تو سرم.. اصلا درست همین روزا که من حوصله خودمم ندارم همه با هم تصمیم گرفتن راجع به همه چی با من بحث و گفتگو کنن و هر چیزی رو هزار بار توضیح بدن... حالم بده...

خوبه  پریود هست که یه بهونه ای واسه اینهمه بدخلقی داشته باشم...

نمیدونم بعضی ها چطوری میتونن خیلی بی ادب و بی نزاکت باشند یا بعضی ها چطوری میتونن تمام مدت از فوران هوش و استعداد و شعور و نبوغش حرف بزنن و هی سخنرانی و اظهار فضل کنن. آدمهای اولی عصبانیم میکنن و آدمهای دومی حالمو بهم میزنن، خوشبختانه همیشه هر جا رفتم همیشه از هر دو نوع دور و برم بودن و من همیشه مستفیذ شدم از محضرشون..

امروز هم از اون روزایی بوده که اشباع شدم از حرفهای قلمبه سلمبه و افاده های خرکی

نمایشگاه

دوشنبه رفتم نمایشگاه.  ازدحام ، همهمه و هیاهوی بسیار برای هیچ. ولی خوب به من که خیلی خوش گذشت چون با یه دوست قدیمی و صمیمی رفتم که خیلی وقت هم بود ندیده بودمش و تو اون شلوغی کلی طول کشید تا همدیگرو پیدا کنیم ولی چون اون قبلا رفته بود لیدر من شد و کلی از اطلاعاتش استفاده کردم و کلی خجالتم داد و برام کتاب خرید که من یه دونه هم واسش نخریدم ولی قول دادم که جبران کنم، حالا کی و چجوری خدا میدونه؟؟

دیدن آدمها با بغلها و دستهای پر از کتاب، آدمهایی که رو چمنها یا نیمکتها نشستن و چیز میخورن یا کتاب میخونن یا آدمهایی که حیرون موندن اون وسط و احساس آلیس در سرزمین عجایبو دارن رو دوست دارم. به نظرم نمایشگاه کتاب با همه حواشی و چیزهای جانبی لذت بخشه و برای چند ساعت هم که شده جو فرهنگی و ادبی کتابها می گیردت و وادارت میکنه به فکر کردن که از این ببعد بیشتر مطالعه کنی و بیشتر درگیر کتاب بشی.

به هر حال تور نمایشگاه گردی عالی بود همراه با کلی خاطره و داستان و بستنی و کتاب

دیشب داشتم فیلم پروانه رو می دیدم ساخته فیلیپو مویل .. توش پیرمرده به دختر بچه میگفت عشق و اعتماد با هم جور در نمیان، اگه بخوای عاشق بشی نباید اعتماد کنی. واقعا اینطوریه؟

امروز هوا آفتابیه.. خوبه ولی یه چیزی کمه

خیلی وقتا پیش میاد که تو یه موقعیتهای خاصی دوست دارم یه جای دیگه بودم و خودم رو تصور میکنم تو یه مکان دیگه ولی  الان دوست داشتم یه جایی گم بودم، یه جایی که هیچکس پیدام نمیکرد.. مثل اعماق جنگل.. شاید