حالم این روزا حال خوبی نیست.....



همه چی تو هاله ای از مه و ابهام قرارگرفت


هیچوقت به اندازه این مرحله تو زندگیم نامطمئن نبودم شاید هم  ناتوان...

عباس قادری در Barossa Valley

چند روز بیشتر به سال جدید نمونده، همین الان داشتم تو یک وبسایت میدیدم که نظر سنجی کرده بود به نظر شما مهمترین اتفاق سال 92 کدامیک از این گزینه ها بوده که خوب شامل انتخابات، ماجرای 5+1، دستگیری رضا ضراب و غیره و غیره میشد.. داشتم فکر میکردم اگه مهاجرت ما هم جزو گزینه ها بود حتما من تو نظر سنجی شرکت میکردم چون در حال حاضر مهمترین اتفاق زندگیم تو سال گذشته این بوده که همه چی رو تحت تاثیر خودش قرار داده وگرنه چه اهمیتی داره باقی قضایا...

وقتی اومدی یه جای دور دور داری زندگی میکنی خیلی چیزای خنده دار و مضحکی واست جالب میشن.. چند روز پیش داشتیم تو یه جاده ای رانندگی میکردیم و از رو sound cloud آهنگهای عباس قادری و فتانه و فرزین گوش میدادیم و چه حالی هم میکردیم.. کاری که اگه ایران بودیم شاید خیلی ضایع و بی ربط بود ولی اینجا وسط اون جاده ناکجا آباد واقعا چسبید مخصوصا که همراه با آهنگها همخونی هم میکردیم.. همینهاست دلخوشیهای کوچک زندگی وقتی در غربت هستی... فکر میکنم....

امیدوارم سال جدید سال خوبی باشه، خوبی که شامل همه چیز باشه، همه خوبیها....

زمستان

به همین زودی زمستون هم رسید، نمیدونم وقتی آدم از خونه دوره زمان انقدر دور میگذره یا همیشه زود میگذشته و فقط متوجه نمیشدم.. پاییز دوست داشتنی من تموم شد انقدر سریع که فرصت نشد از تک تک روزهاش لذت ببرم.. فصلی که حتی یادم نموند روز تولدم برای خودم چند خطی به یادگار بنویسم طبق عادت همیشه.. این نشون میده که یا خیلی بی توجه شدم یا خیلی پر دغدغه..

مهاجرت تجربه خاصیه بخصوص وقتیکه تجربه روزها و فصلهای جدید تو مکانهای جدید باشه، وقتیکه متولد پاییزی ولی تو جایی هستی که تولدت تو اوج گرمای چهل درجه از راه میرسه دیگه هیچ حسی از متولد پاییز بودن به آدم نمیده شاید واسه همینه که زیاد بهش توجه نکردم..

و حالا زمستون تو همون گرما رسیده.. که نه برفی همراهش هست نه سوز و نه سرمایی.. همه چیز عجیبه وقتی یه طرف دیگه دنیا همه میلرزن از سرما و تو کنار ساحل تو آفتاب میشینی.. یه وقتهایی فکر میکنم چقدر چیزهای عجیب تو زندگی هست؛ شاید اصلا لازم نباشه آدم خیلی هم دنبالشون باشه و بهتر باشه بچسبه به همون عادتهای قدیمی...

گرداب

تو این مدت انقدر اتفاقات عجیب, غیر قابل پیش بینی و ناخوشایندی افتاده و میفته که یه وقتایی با خودم میگم شاید واقعا سطح تحمل و صبرم داره امتحان میشه.. که کی وا میدم و کم میارم که با اینکه خیلی وقتها دلم میگیره, اشکم میخواد که سرازیر بشه و ناامید بشم باز یه چیزی ته دلم میگه باید بری جلو تا ببینی بعدش چی میشه..  

تجربیات جدیدی که واسه اولین بار تو زندگی اتفاق میفتن همونقدر که میتونن جالب باشن میتونن ترسناک هم باشند و به تو حالتی از گیجی و سردرگمی بدن که خودت هم نمیدونی داری چیکار میکنی.. سوالی که جدیدم از خودم خیلی میپرسم.. تو اینجا چیکار میکنی, چی میخوای, اصلا چرا اینجایی .. هزارتا کار مهم تر داری و آدمهای مهمتر که پیششون باشی 

فقط دارم سعی میکنم قوی باشم مثل همیشه, به امید روزهای بهتر که میدونم میان ولی کی ..

میعاد

این شعر شاملو رو دوست دارم... 

 

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم.

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان‌گشاده پل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرنده‌ئی که می‌زنی مکررکن.

در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می‌دارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها
به تمامی
فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکس‌های پایانس وانهد..
در فراسوهای عشق
تو را دوست می‌دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده.

...

از آخرین پستم حدود 4 سال میگذره..خودم که داشتم الان حساب میکردم 4 سال خودش یه عمره..که هزاران اتفاق میتونه توش بیفته.. دیگه نمیگم اومدم که بنویسم چون دیدم تو پست قبلی هم همینو گفتم و یه چیزی حدود چند سال از اون قول میگذره..یادم نمیاد آدم بدقولی بوده باشم که هر چی بودم خوش قولی بوده ولی ظاهرا یک سری چیزها از دستم خارجه و نمیتونم مطمئن باشم که از پس انجامشون برمیام یا نه.. پس لین دفعه هیچی نمیگم، هیچ قولی هم نمیدم، سکوت میکنم و سعی میکنم عمل کنم.

چرا..؟

ازم پرسیدی چرا دیگه اینجا نمی نویسم. 

خودم هم نمیدونم, شاید یه دلیلش کمبود وقت باشه که دیگه نمیشه به حساب دلیل گذاشتش چون چیزی که همه این روزها باهاش مشکل دارن. ولی واقعا نمیدونم دلیل درست تر کدومه.. اینکه نمیخوام یا اینکه نوشتن یادم رفته. الان که آخرین پستم رو خوندم خودم هم باورم نشد که مال فروردینه. این یعنی اینکه خیلی وقته از یه سری دلمشغولی های خودم غافل شدم.. و البته اصلا به این معنی نیست که از خودم هم غافل شدم.. نه  

خوب الان که بهتر فکر کردم دیدم شاید یه دلیل خیلی منطقی تر این باشه که وارد دنیای متاهلین شدم و این دنیا انقدر واسه خودش سرگرمی و ماجراجویی داره که از چیزای دیگه دورت کنه. 

باید اعتراف کنم که دلم واسه اینجا تنگ شده بود, واسه خودم تو اینجا.. واسه نوشتنام. 

هرچند که خواننده ای هم نداشته باشه. 

قول میدم به خودم, به تو که بنویسم...

بازگشت

خیلی وقته اینجا ننوشتم.

تو این مدت چه اتفاق هایی که نیفتاد، اتفاقات و ماجراهای خوب و بد. نمیدونم از کدومشون بگم و کدومشون رو نگفته بگذارم. همینقدر میدونم که این روزهایی که اینجا ننوشتم خیلی زود گذشت، خیلیییی

منی که محال بود تولدم رو جار نزنم و به همه اعلام نکنم و از وقتی اینجا منیویسم یک پست اینجا نگذارم، اصلا نفهمیدم کی روزش اومد و رفت، چه برسه به اینکه بخوام راجع بهش حرف بزنم.

تو این مدت کارم رو عوض کردم، چند بار سفر رفتم، طولانی مدت. یک عزیز رو از دست دادم.. و کلی اتفاقات دیگه که اگه بخوام جزییاتشون رو بنویسم از حوصله من و شما خارجه. فقط میدونم که همراه با هر کدوم از این مراحل بزرگ شدم و سختی کشیدم و یاد گرفتم.

انگار نوشتن یادم رفته و کلمات ازم فرار میکنن. اصلا نمیدونم چی بگم و چجوری بگم که دلنشین تر و خوندنی تر باشه. انگار فقط واسه ثبت در خاطرات خط خطی میکنم.

به هر حال الان این مهمه که من دوباره برگشتم، هنوز هستم و تصمیم دارم بازم بنویسم.

من در این روزها

این روزها اصلا روزهای من نیست، هیچ حال و روز خوبی ندارم. نمیدونم .. همه چیم هست و هیچیم نیست. خسته ام، دلم گرفته، غصه دارم، ذهنم قفل شده، نمیتونم امیدوار باشم.. نمیتونم از ته دل و اونجوری که دلم میخواد شاد و بیخیال باشم.. دلم میخواد بزارم برم یه جایی که هیشکی نباشه.

بسه .. چقدر نالیدم.

دیروز فیلم "زنها فرشته اند" رو دیدم.. خوشم اومد . از اون فیلمهایی بود که دوست داری از سینما که میای بیرون راجع بهش حرف بزنی و بحث کنی و هی بگی نخیر خیلیم خوب کرد، اونم بگه دیدی زنها رو، همشون لنگه همن.. دوسش داشتم.. نمیدونم شایدم علاقه مندیهام دارن خز و خیل میشن.. ولی هیچم فیلم بدی نبود به نظرم.

دیگه خبر خاصی نیست به جز اینکه هر روز انواع اخبار سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، ورزشی و حادثه ای رو دنبال میکنم و اصلا هم معتقد نیستم که بی خبری خوش خبری.. آدمی که از همه جا بی خبره اصلا انگیزه ای واسه غر زدن و هیجان زده شدن نداره، مثل من.

آها داشت از قلم میفتاد ، ایتالیای محبوبم که دیشب تا آخرش نشستم و بازی این پسرهای تو دل برو رو تماشا کردم و هی ذوق کردم و قربون صدقشون رفتم. آخ که من میمیرم واسه گتوزو.. هیچ هم بد سلیقه نیستم.. خیلی هم جدی و خشن و خواستنیه.. مرد باید اینطوری باشه، مگه نه؟

دیگه واقعا خبر خاصی نیست چون اگه بخوام برم تو جزییات دوباره باید پاراگراف اول رو ادامه بدم و یاد غم و غصه ها و نگرانیهام بیفتم.. پس بزار تو دلم بمونه و ظاهرمو حفظ کنم.

راستی .. میریم که همه با هم فصل اول رو تموم کنیم و وارد دومی بشیم.

عادت


یه عادتی که دارم و به نظر خودم عادت بدی نیست ولی شاید به نظر دیگران باشه اینه که اگه با کسی حرفم بشه و من بی تقصیر باشم یا مقصر اصلی اون باشه (و من فرعی) محاله محاله برای آشتی یا مساعد شدن اوضاع پا پیش بگذارم. حالا اگه اسمش بچه بازی باشه یا خودخواهی یا غیر منطقی بودن یا هرچی.. خوب دلیل اصلی و واضح و بدیعش اینکه خوب بابا منم آدمم و واسه خودم باور و اعتقاد و عقیده و اسلوب دارم. چرا اگه من به چیزی معتقدم و سایرین نه باید اون چیز خارج از عرف باشه و یکطرفه به نظر بیاد. خیلی دوست دارم بدونم این که ما (منظورم اکثریته) چیزی رو بپسندیم و یک نفر در برابر ما مخالف نظر ما رو داشته باشه، آیا واقعا اونه که باید نظرش رو مطابق میل بقیه تغییر بده؟ واقعا نمیشه تنهایی یک باور داشته باشی و بتونی عده زیادی رو با خودت موافق کنی؟ منظورم اینکه در این جور مواقع حتما و الزاما تعداد افراد بر اصل ماجرا تاثیر داره؟ البته اینم بگم منظور من اصلا پافشاری رو یه باور غلط نیست که همه شواهد و قراینش نشون میده که اون موضوع غیر عادیه. منظور من یه چیز یا موضوعیه که فقط نگاههای مختلفی میتونه بهش بشه و میشه اون را از جهات مختلف استدلال کرد.


هنوز که جوابی واسه این سئوال پیدا نکردم و هنوز هیچ نمونه عینی در اطرافم ندیدم. هرچند کسایی که من رو میشناسن معتقدن خوش اخلاقیم خیلی قابل تحمل تره تا روی بدش.