-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 آبان 1394 05:49
حالم این روزا حال خوبی نیست..... همه چی تو هاله ای از مه و ابهام قرارگرفت هیچوقت به اندازه این مرحله تو زندگیم نامطمئن نبودم شاید هم ناتوان...
-
عباس قادری در Barossa Valley
دوشنبه 26 اسفند 1392 05:59
چند روز بیشتر به سال جدید نمونده، همین الان داشتم تو یک وبسایت میدیدم که نظر سنجی کرده بود به نظر شما مهمترین اتفاق سال 92 کدامیک از این گزینه ها بوده که خوب شامل انتخابات، ماجرای 5+1، دستگیری رضا ضراب و غیره و غیره میشد.. داشتم فکر میکردم اگه مهاجرت ما هم جزو گزینه ها بود حتما من تو نظر سنجی شرکت میکردم چون در حال...
-
زمستان
جمعه 6 دی 1392 01:45
به همین زودی زمستون هم رسید، نمیدونم وقتی آدم از خونه دوره زمان انقدر دور میگذره یا همیشه زود میگذشته و فقط متوجه نمیشدم.. پاییز دوست داشتنی من تموم شد انقدر سریع که فرصت نشد از تک تک روزهاش لذت ببرم.. فصلی که حتی یادم نموند روز تولدم برای خودم چند خطی به یادگار بنویسم طبق عادت همیشه.. این نشون میده که یا خیلی بی توجه...
-
گرداب
پنجشنبه 23 آبان 1392 06:14
تو این مدت انقدر اتفاقات عجیب, غیر قابل پیش بینی و ناخوشایندی افتاده و میفته که یه وقتایی با خودم میگم شاید واقعا سطح تحمل و صبرم داره امتحان میشه.. که کی وا میدم و کم میارم که با اینکه خیلی وقتها دلم میگیره, اشکم میخواد که سرازیر بشه و ناامید بشم باز یه چیزی ته دلم میگه باید بری جلو تا ببینی بعدش چی میشه.. تجربیات...
-
میعاد
سهشنبه 9 مهر 1392 10:52
این شعر شاملو رو دوست دارم... در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم. آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمان بلند و کمانگشاده پل پرندهها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرندهئی که میزنی مکررکن. در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست میدارم. در آن دور دست بعید که رسالت اندامها پایان...
-
...
یکشنبه 7 مهر 1392 17:41
از آخرین پستم حدود 4 سال میگذره..خودم که داشتم الان حساب میکردم 4 سال خودش یه عمره..که هزاران اتفاق میتونه توش بیفته.. دیگه نمیگم اومدم که بنویسم چون دیدم تو پست قبلی هم همینو گفتم و یه چیزی حدود چند سال از اون قول میگذره..یادم نمیاد آدم بدقولی بوده باشم که هر چی بودم خوش قولی بوده ولی ظاهرا یک سری چیزها از دستم خارجه...
-
چرا..؟
دوشنبه 14 دی 1388 20:33
ازم پرسیدی چرا دیگه اینجا نمی نویسم. خودم هم نمیدونم, شاید یه دلیلش کمبود وقت باشه که دیگه نمیشه به حساب دلیل گذاشتش چون چیزی که همه این روزها باهاش مشکل دارن. ولی واقعا نمیدونم دلیل درست تر کدومه.. اینکه نمیخوام یا اینکه نوشتن یادم رفته. الان که آخرین پستم رو خوندم خودم هم باورم نشد که مال فروردینه. این یعنی اینکه...
-
بازگشت
یکشنبه 30 فروردین 1388 22:29
خیلی وقته اینجا ننوشتم. تو این مدت چه اتفاق هایی که نیفتاد، اتفاقات و ماجراهای خوب و بد. نمیدونم از کدومشون بگم و کدومشون رو نگفته بگذارم. همینقدر میدونم که این روزهایی که اینجا ننوشتم خیلی زود گذشت، خیلیییی منی که محال بود تولدم رو جار نزنم و به همه اعلام نکنم و از وقتی اینجا منیویسم یک پست اینجا نگذارم، اصلا نفهمیدم...
-
من در این روزها
چهارشنبه 29 خرداد 1387 13:48
این روزها اصلا روزهای من نیست، هیچ حال و روز خوبی ندارم. نمیدونم .. همه چیم هست و هیچیم نیست. خسته ام، دلم گرفته، غصه دارم، ذهنم قفل شده، نمیتونم امیدوار باشم.. نمیتونم از ته دل و اونجوری که دلم میخواد شاد و بیخیال باشم.. دلم میخواد بزارم برم یه جایی که هیشکی نباشه. بسه .. چقدر نالیدم. دیروز فیلم "زنها فرشته اند" رو...
-
عادت
سهشنبه 31 اردیبهشت 1387 13:52
یه عادتی که دارم و به نظر خودم عادت بدی نیست ولی شاید به نظر دیگران باشه اینه که اگه با کسی حرفم بشه و من بی تقصیر باشم یا مقصر اصلی اون باشه (و من فرعی) محاله محاله برای آشتی یا مساعد شدن اوضاع پا پیش بگذارم. حالا اگه اسمش بچه بازی باشه یا خودخواهی یا غیر منطقی بودن یا هرچی.. خوب دلیل اصلی و واضح و بدیعش اینکه خوب...
-
کسی میدونه؟
یکشنبه 29 اردیبهشت 1387 15:25
1- نمیدونم کی میتونم این حالتم رو که یهو از کوره درمیرم و قاطی میکنم رو کنترل کنم، واقعا نمیدونم. البته شاید همه این حالت ده دقیه هم بیشتر طول نکشه ولی تا یکساعت یا دو ساعت بعدش اثراتش میمونه.. درست مثل زلزله و پس لرزه های بعدش. اصلا دلم نمیخواد اینطوری بشه ولی وقتهایی که حالم کلا خوب نیست (که جدیدا کم هم نیست) و یه...
-
از هر دری
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1387 16:43
1- دلم میخواد غر بزنم، غرهای بیخودی و الکی. به همه چی گیر بدم و ایراد بگیرم. 2- دلم یه خوردنی هیجان انگیز میخواد، نوشیدنی یا خوردنیش فرقی نداره. ولی این چیزیه که تقریبا هر روز عصر همین ساعتها دلم میخواد و یهو با خودم میگم وای دلم یه خوردنی هیجان انگیز میخواد... 3- عاشق خودمم وقتهایی که حوصله کسی رو ندارم و یا ازش خوشم...
-
سال جدیدم
یکشنبه 1 اردیبهشت 1387 15:33
سال جدید خیلی وقته که اومده ولی نمیدونم من چرا اصلا دستم به نوشتن نمیره، از خودم تعجب میکنم، یه زمانی همش دلم پر میزد که بیام اینجا و زودتر تراوشات ذهنیمو بنویسم یا سعی میکردم اگه چیزی به ذهنم میرسه تو یادم نگهش دارم که بیام اینجا مکتوبش بکنم.. ولی انگار از اون روزا خیلی گذشته، نمیدونم چرا دیگه اصلا حسش نیست، تنبل شدم...
-
زمستون
دوشنبه 29 بهمن 1386 15:21
هزار تا موضوع تو سرمه که میخوام راجع به همه شون بنویسم، از حال خودم و حال اطرافم، از اتفاقاتی که برام افتاده و از شادیها و اشکهام. ولی الان نه حسش هست و نه کلمه ها همراهی میکنن.. هر شب قبل از خواب هزارتا موضوع رو با خودم مرور میکنم و تصمیم میگیرم که صبح پاشم بیام و یه خورده راجع بهش اینجا حرف بزنم ولی انگار وقتهایی که...
-
بادبادک باز
شنبه 6 بهمن 1386 13:32
فیلم بادبادک باز رو دیدم و عاشق شخصیت بابا شدم، چقدر قشنگ حسها و عواطف یک پدر رو نشون میده با چشمهاش، با نگاهش، با حرکاتش.. همایون ارشادی به نظرم عالی بازی کرد. به طوریکه وقتی دیگه میره بیرون از فیلم دلت واقعا براش تنگ میشه. و شخصیت حسن که یه دنیای دیگه ست . چقدر دوست داشتنی و خواستنی. تمام طول فیلم به فکرشی که الان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 بهمن 1386 11:23
خیلی وقته که میخوام حرف بزنم، ساعتها و ساعتها.. میخوام که بیام اینجا و بنویسم،انقدر که انگشتهام درد بگیره ولی کلمه ها رو گم کردم و خودم هم نمیدونم چطوری جمله ها رو سر هم کنم. دارم سعی میکنم اشتباهات احمقانه جوونی رو درست کنم قبل از اینکه خیلی دیر بشه. دارم سعی میکنم عوض بشم و خیلی چیزها رو عوض کنم...
-
جورواجور
سهشنبه 25 دی 1386 16:45
۱- هفته پیش چندتا فیلم خوب دیدم. نمایش افرا رو دیدم. خوب بود ولی آخراش خسته ام کرده بود و حوصله ام رو سر برده بود. دلم میخواد ملاقات بانوی سالخورده رو هم ببینم ولی بلیط ندارم اگه کسی داره به منم بده. ۲- از سرما و برف و سفیدی حالم دیگه بهم میخوره، از اینکه همش موقع راه رفتن همش باید مواظب باشی که سر نخوری و نقش زمین...
-
۵ گانه
سهشنبه 11 دی 1386 10:25
1- داره برف میباره، انقدر دونه هاش بزرگه که از پشت پنجره به راحتی قابل تشخیصه. همه جا سفیده و رنگش به آدم آرامش میده. ۲- آخر هفته شمال بودم و به معنای واقعی استراحت کردم و تمدد اعصاب. از همه چی لذت بردم، زندگی و اطرافیانم و تا تونستم هوای تمیز وارد ریه هام کردم. رنگهای تند طبیعت شمال بهم انرژی داد و روحیه ام رو عوض...
-
بدرود
چهارشنبه 28 آذر 1386 15:00
پاییز هم بالاخره به آخرش رسید و یه پاییز دیگه با برگهای زرد و نارنجیش میره که جاشو به برف زمستونی و سفیدی و سرما بده. پاییز امسال هم مثل همه پاییزهای دیگه دلپذیر و لذتبخش بود، نه خیلی آروم گذشت، نه خیلی تند. همه روزهاش رو دوست داشتم و مثل همیشه با حال و هواش زندگی کردم. این روزها زیاد فکر میکنم...
-
دوستم داشته باش
شنبه 24 آذر 1386 14:36
خوب نیستم، اصلا خوب نیستم. در واقع هیچ وقت به این بدی نبودم. نمیخوام به خودم تلقین کنم ولی ناامیدم، نگرانم، دلواپسم، فکرم مشغوله، تو دلم آشوبه، انقدر رفتم تو فکر و عصبی شدم و هی پامو تکون دادم که دیگه درد هم از یادم رفته.... نجاتم بده...
-
سالگردها
دوشنبه 12 آذر 1386 11:13
عاشق سالگردها و یاد آوری خاطرات خوبشم، جشن گرفتنها، شمع فوت کردنها، خندیدنهای از سر خوشی، نگاههای عاشقانه، دستهای گرم، قلبهای داغ، ضربانهای نامنظم، نگرانیها و دلواپسیهای بیخودی. مطمئنا همه اینها تو اولیش چند برابرمیشه. من خیلی خوبم، خیلی خوشحالم، خیلی متفاوتم، خیلی پر انرژیم، خیلی بزرگم، خیلی مصمم، خیلی سر زنده ام. بی...
-
متولد ماه آذر
شنبه 10 آذر 1386 12:13
تولدم مبارک الان یه دختر بزرگ و عاقل و باقل داره اینجا مینویسه که حسابی دیروز بهش خوش گذشته و یه عالمه شمع فوت کرده و کادو گرفته. یه سال دیگه هم گذشت و آرزوهای این دخترک هم بزرگتر شد و صبرش بیشتر و عقلش هم فکر کنم بیشتر و دلش بزرگتر و مهربونیهای بی پایانش هم بیشتر و بیشتر و بیشتر.. خیلی خوبه که بین دوستهات باشی، که...
-
میخواهم
چهارشنبه 7 آذر 1386 10:43
خیلی خوبه که بعد از یک مدت ناامیدی واقعیتها باعث بشه که به خودت امیدوار بشی. بعد از چند وقت تنبلی و بی حوصلگی و غمباد گرفتن از اینکه چاق شدم و هی جلوی آینه عقب و جلو رفتن و هی خودمو وزن کردن که ای وای ۳ کیلو چاق شدم دوباره ورزش مرتب و هفتگی رو شروع کردم، وقتی وارد سالن شدم از دیدن اون همه هیکلهای ورقلمبیده احساس یک...
-
دو سالگی
دوشنبه 5 آذر 1386 12:43
به همین زودی یک سال دیگه هم گذشت، اینجا دو ساله شد و مسلما چند ساله و چند ساله هم میشه اگه من تو نوشتن تنبلی نکنم. یک سال اخیر خیلی سریع، بی وقفه و خوب گذشت. پر از خوشی و خنده و روزهای قشنگ و حسهای عمیق و شبهای رویایی. خودم هم برام جالبه که چه زود دارم سالگرد اینجا نوشتنم رو به خودم تبریک میگم. سال گذشته شاید به جرات...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 آبان 1386 07:55
خدا نکنه یه چیزی به هر دلیلی اسمش بیفته سر زبونها.. الان تو شرکت ما از آبدارچی و نگبان گرفته تا مدیر عامل همه دارن کتاب خاطرات دلبرکان غمگین من مارکز رو میخونن. یکی داره از رو اینترنت دانلود میکنه، یکی از پسرخاله دخترعموی زنداییش قرض گرفته، یکی یواشکی زیر میزش بازش میکنه انگاری داری از رو چیزی تقلب میکنه.. دو خط...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آبان 1386 15:03
خوبم، یعنی فکر میکنم خوبم. فقط یه خورده این روزها بیش از اندازه سگم و غر میزنم و از همه چیز و همه کس ایراد میگیرم و فکر میکنم هیچ کسی درکم نمیکنه و همه چیز دست به دست هم میده که هی کفر منو در بیاره و اعصابمو بریزه به هم. امیدوارم خوب بشم یا اقلا بهتر بشم. وقتهایی که غرغرو میشم و بهونه گیر خودم هم حوصله خودمو ندارم....
-
دلزدگی
سهشنبه 1 آبان 1386 11:15
امروز اول آبان شده و به همین زودی یه ماه از فصل مورد علاقه ام گذشت. هوای پاییزی انگاری همه چیزش یه طور دیگه ست. حال منم یه جور دیگه ست. خوب نیستم، بد هم نیستم. نمیدونم چه طوریم. نگرانم و دلواپس با چاشنی اظطراب و تپش قلب و کسلی و بی حوصلگی. همچنان دلم گرفته و ته ته دلم یه نقطه سیاه به وجود اومده که با هیچی پاک نمیشه....
-
حال من
سهشنبه 24 مهر 1386 15:57
حال و هوای این روزهام عجیبه. همش در حال فکر کردن به موضوعات مختلفم، فکرهایی که زیاد هم یا شاید اصلا هم خوشایند نیستند. همش پرم از احساسات جور واجور که اذیتم میکنن. دیگه علاقه ای به حرف زدن یا درد دل کردن ندارم چون احساس میکنم دیگه حرفهام رو کسی نمیشنوه یا برای کسی شنیدنی نیست. البته بدم نمیاد گاهی حرف بزنم ولی شاید...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 مهر 1386 09:00
با اینکه میدونم زیاد دونستن هیچ وقت خوب نیست و همراه با اون اطلاعات زیادی خیلی چیزهای زیادی دیگه هم ممکنه نصیبت بشه ولی باز هم دلم میخواد بیشتر بدونم، بیشتر و با جزییات کامل. از فکرهایی که مثل خوره روح آدم رو میخورن و سوهان میکشن و تو همه سلولهای مغزت رسوخ میکنن بیزارم.
-
مدرسه
دوشنبه 2 مهر 1386 11:07
امروز ناخودآگاه یاد روزهای مدرسه افتادم.. یه روزهایی از مدرسه بود که دوسشون نداشتم مثل دوره راهنمایی. وای هنوز صدای تقویم تاریخ تو گوشمه.. همیشه موقع شنیدنش در حالیکه چشمهامم از زور خواب باز نمیشد داشتم تند تند و به ضرب مامان صبحانه رو قورت میدادم که بابا زودتر برسوندم مدرسه و همیشه من تو حیاط منتظرش بودم که بیاد و من...