خیلی بده که آدم تو یه همچین روزی کسی رو نداشته باشه که خودشو براش لوس کنه، واسش کادو بخره، شب باهاش بره بیرون و یه قرار عاشقانه داشته باشه، منتظر اومدن و دیدنش باشه یا اینکه حداقل بهش فکر کنه.. آدم حالش بد میشه مخصوصا وقتی از صبح تا حالا یه بند صدای موبایلت در میاد که Happy Valentine میخوای سرتو بزنی به دیوار ولی خوب با تمام اینا این روز رو دوست دارم با اینکه ایرانی نیست و تو تاریخ و گذشته ما نبوده ولی همینکه یه روزیه که همه دوستات اقلا بهت یه SMS میدن یا بهت زنگ میزنن و به یادتن خوب حس خوبی به آدم میده که بالاخره یه وقتی هست که آدمها رو به یاد هم میندازه و همه احساسشون باهم ورقلمبیده میشه .. کیف داره ، عین روز تولد آدم... به هر حال ولنتاین همه مبارک با آرزوهای خوب و به امید اینکه امروز همه یه خبر خوب بشنون .. من هم همینطور
خوب بالاخره تعطیلات ۴ - ۵ روزه هم تمام شد و حسابی پشت همه باد خورد و دیگه کسی حال نداره به خودش یه تکونی بده و از اون حالت فراخی باسن خارج بشه مثل من که امروز اصلا حس کار ندارم و همش تو چرتم... ولی واقعا تعطیلی لازم و به جایی بود و چقدر روحیه ام عوض شد مخصوصا که هوای شمال هم عالی بود و منم فقط خوردم و خوابیدم و خلاصه استفاده کامل رو بردم ... این چند روزه چون فرصت کافی هم داشتم حسابی تمدد اعصاب کردم و از بیکاری کلی از خاطرات قدیمم رو مرور کردم با تمام جزییات ، جالبه بعضی وقتها یاد خاطراتی حتی از دوران مدرسه هم می افتادم که واسه خودم هم جالب بود چطوری همشو حفظم... خوب بالاخره حافظه برتر و این حرفها ... ولی خوب جدا که چسبید بعد از یه مدت بحران و ماجراهای جور واجور
اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم ، کلی حرف داشتم ولی همش یادم رفت مثل اینکه این حافظه هم تو زرد از آب در اومد.. خوب اگه یادم افتاد دوباره میام مینویسم..
بعد از مدتها سرخوش و بیخیال همه چیز بودم و تونستم از ته دل بخندم و تعطیلات آخر هفته بی دغدغه، بی دردسر، آروم و شادی رو بگذرونم همونطوری که دلم میخواد.. چه خوبه که همه چیز بر وفق مراد آدم پیش بره و چرخ زندگی هر طرفی که آدم میخواد بچرخه یا یه وقتهایی اصلا نچرخه..
جمعه با یکی از دوستان رفتم رستوران جام جم که مدتها بسته بود به خاطر تغییر دکوراسیون داخلی.. انصافا توش خیلی قشنگ شده ، نمیدونم رفتین یا نه ولی برین حتما که میارزه البته نا گفته نماند که دست اندرکاران لطف کردند و ظاهرا هر چی هزینه کردن واسه تغییرات رو کشیدن رو قیمتها که مثلا واسه یه قهوه تلخ سیاه کوفتی باید ۲۲۰۰ بدی .. اینطوری دیگه ، اونا هم خوب میدونن مشتریهای خودشون را دارن که هر چقدر ناز کنن و قیمت رو بالا ببرن بازم هستن کسایی که حاضرن تو صف وایسن که یه جا خالی بشه بشینن و کلی پول هم بدن واسه دو قلپ قهوه ای که تا میان مزه اش رو بفهمن تموم شده. خلاصه طبق معمول هم سالن مد و آخرین مد لباس و مو و کفش و کیف و آرایش رو میشد همزمان با خوردن دید و گاهی وقتها انقدر سوژه داغ بود که کیک رو به جای دهنت میکنی تو چشمت انقدر که محو تماشایی.. به هر حال اینم یه جورشه ولی خوب من خودم که خیلی دوست دارم تو جاهای شلوغ بشینم و آدمها رو نگاه کنم که هر کدوم یه طورین و همه مواظبن که ژستشون خراب نشه و مدل موهاشون به هم نخوره ... باحاله .. خلاصه هر کسی یه دغدغه ای داره دیگه ، ولی واقعا اینا هم جزو دغدغه ها هستن؟ شاید
ساعت ۷ صبح یکشنبه ۹ بهمن و چه برفی داره میباره و چقدر از خونه بیرون رفتن زور داره .. آسمون هنوز تاریک .. الان چه کیفی داره که پتو رو بکشی رو سرت و فقط بخوابی.. مثل خرس .. یه خواب زمستونی و یه رویای شیرین توی خواب... حالت هم یه خورده بد باشه، آخ که چه حالی میده
پ.ن. چه خوبه که میشه تو وبلاگ هر چی میخوای بنویسی یعنی چه خوبه که یه جای شخصیه و میتونی هر اراجیفی میخوای بنویسی و یه عالمه غر بزنی یا اینکه وقتی خوشحالی اینجا از خوشی بترکی فقط بد به حال اونایی که از بد حادثه به پست من و این سخنان گهربارم میخورن... اونا هم سخت نگیرن... درست میشه .. درست میشم
چه برفی میباره و چقدر قشنگه و من چقدر دلم میخواست الان میتونستم برم زیر برف راه برم و انقدر سردم بشه که همه صورتم بی حس بشه و دستهام از سرما سرخ بشه و هیچی نفهمم و دماغم عین دلقکها قرمز بشه و چشمام درد بگیره .... حیف که نمیتونم الان برم ، عوضش ایستادم پشت پنجره و دارم میبینم که با چه سرعتی همه جا رو پوشونده و همه چی سفید شده... چه حالی میده... خیلی دوست دارم... دلم میخواست الان کنار شومینه مینشستم و زیر پتو با کلی خوردنی و بیرون رو نیگا میکردم
ولی خوب واسه اینکه خیلی هم دلم نسوزه امشب میرم برف بازی که حسابی کیف کنم و به یه خورده از آرزوهای بالا برسم ...
از صبح این برف همه هوش و هواسم رو برده ... هی هواسم پرت میشه ، میره یه جاهای دور که نمیتونم برگردونمش البته اعتراف میکنم زیاد هم مایل نیستم که برگرده...