هنوز باورم نمیشه که رفتی.. یعنی دلم نمیخواد که باورم بشه. به همین راحتی... تازه میخواستم بهت بگم میخوام بهت یه یادگاری بدم که اقلا اونجا یادم بیفتی، هر چند میدونم با معرفت تر از اینایی که نیازی به یادگاری باشه ولی واسه دل خودم میخواستم بدم، ولی روز آخر فکرشم نمیکردم که نشه ببینمت. البته راستشو بخوای از یه ساعتی به بعد دیگه نتونستم بهت بگم بیا .. خودم دیگه طاقتشو نداشتم چون میدونستم این دفعه دیگه لال مونی نمیگیرم و هق هق میزنم زیر گریه و نمیخواستم تو اشکهامو ببینی، اگرچه قبلا عر زدنهامو دیدی.. هنوز باورم نمیشه.. الان داشتم از زبون خودت میخوندم و اشک میریختم .. چقدر سخته، حتی الان دوباره بغضم گرفته و حتی نمیتونم بنویسم، دوباره لال شدم.. میدونی که از ته دلم برات چی میخوام پس این تعارفها رو میزارم کنار فقط میخوام همیشه مواظب خودت باشی.. ولی... هنوز باورم نمیشه
میدونم که بازم نتونستم خیلی حرفها رو بگم ولی میدونم که بازم مثل همیشه تو حرفهامو میخونی و میدونی ولی ایندفعه دیگه نه از چشمهام، راه هم انقدر دور هست که حسهام هم نتونن اون رو بهت برسونن.. پس خودم بهت میگم.. جات خیلی خالیه ، همیشه
هیچوقت نتونستم وقتهایی که باید، حرف بزنم و حالمو بگم. لال مونی میگیرم و نمیدونم چطوری احساسمو انتقال بدم و این خیلی بده. دوست داشتم میتونستم بدون اینکه صدام بلرزه یا بغض کنم یا اشک در بیاد یا حرفهام یادم بره حرف بزنم، حرف بزنم، حرف بزنم.. میفهمی؟