بعد از مدتها دارم خودم رو دوباره آزمایش میکنم، اراده و قدرت تحملم رو.. که چقدر میتونم و چقدر میخوام.. به نظرم همیشه خواستن توانستن نیست، گاهی اوقات تو واقعا و با تمام وجودت میخوای ولی نمیتونی.. تصور میکنم اگه از اول بتونی، خیلی بهتره. عین همون جمله معروف که میگه همیشه سعی کن چیزی رو که دوست داری به دست بیاری، وگرنه مجبور میشی چیزی رو که به دست میاری دوست داشته باشی. واقعا اینطوریه؟ نمیدونم، شاید... دیگه دارم به خیلی چیزا شک میکنم.

عادت

از دست خودم عصبانیم، از عجولانه تصمیم گرفتنها، از بی برنامه گیها، از قاطی پاطی برنامه گذاشتن ها، از فکر نکردنها، از تو معذوریت قرار گرفتنها، از مراعات کردنها، از رودرواسی ها، از همه چی .. از اینکه نمیتونم خودم باشم، راحت باشم، راحت حرف بزنم، راحت مخالفت کنم یا راحت برم و بگم نه.. نمیدونم این عادتهای مسخره و بد تا کی میخوان با من باشن و اذیتم کنن. این روزها همه چی یه جور دیگه ست . . یه جور بد

میخوام ببینم و به خودم ثابت کنم صبرم چقدره. تا کجا این کاسه جا داره

اعصابم بهم ریخته، حوصله ندارم و استرس دارم. زیاد... نگرانم و عصبی و بیقرار. به نظرم هیچی با هم جور در نمیاد و افکار من خیلی از هم گسسته و پراکنده ست و ذهنم خیلی نا آرومه.. خسته ام

تصمیمات مهم من

پریشب که بارون میبارید رفتم و قدم زدم، کلی فکر کردم، به خیلی چیزا و خیلی کسا. خیلی تصمیمها گرفتم. دیروز یه سری از اون تصمیمها عوض شدن و به حالت معلق در اومدن و یه سریهاشون هم فعلا به تاخیر افتادن و بقیه هم کلا تغییر کردن. نمیدونم چرا تو تصمیم گیری راجع به بعضی چیزها انقدر مستاصل شدم و نمیتونم قرص و محکم به خودم بگم دیگه اینکارو نمیکنی، نمیتونم.. نمیدونم چرا؟ چی جلوم رو میگیره یا چی باعث میشه که شل بشم و دوباره وا بدم و به خودم هی مهلت بدم. تا فردا، تا هفته دیگه، تا ماه دیگه... نمیدونم منتظر چی هستم، معجزه شاید.

همه چی نطلبیدش یه مزه دیگه داره مثل این تعطیلی چهار روزه که با اینکه یهو بود ولی ماشاالله مردم غیور و همیشه در صحنه کشور ما از پسش خوب بر اومدن و نگذاشتن حتی یه روزش حروم بشه. منم مثل خیلیهای دیگه رفتم شمال و جای همه رو خالی کردم و عین ۴ روز رو خوردم و خوابیدم و حال کردم و از هوا و طبیعت زیبا لذت بردم.. تو راه برگشت که ۸ ساعت تو جاده موندم با خودم فکر میکردم خوب شد تعطیلی یهو اعلام شد و مردم از قبل نتونسته بودن برنامه ریزی کنن و گرنه دیگه خودکشی میکردن و از یه هفته قبل اقدام به سفر میکردن. ولی خوبیش این بود که این سفر یه چیزایی رو بهم نشون داد که دونستنشون لازم و کافی بود.

الانم که دوباره دردهای ماهیانه و متعلقاتش به سراغم اومده و اصلا حال و حوصله هیچی رو ندارم و حالم بده و دلم میخواد برم یه جا تو آفتاب بخوابم و کسی کاری به کارم نداشته باشه.

فعلا زندگی کلا زیباست و همه چی میگذره ، نه خوب نه بد، تا آخر هفته که ببینم کدوم یکی غلبه میکنه.