هیچوقت تو را ترک نمیکنم
حتا اگر
توی این دنیا نباشم.
بانوی من!
هر وقت
به دوست داشتن فکر میکنم
ابدیت
و تمامی شبها
با نام تو
بر سینهام
سنجاق میشود.
میدانی؟
میدانی از وقتی دلبستهات شدهام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت میدهد؟
هرچه میکنم
چهار خط برای تو بنویسم
میبینم واژهها
خاک بر سر شدهاند
هرچه میکنم
چهار قدم بیایم
تا به دستهات برسم
زانوهام میخمد.
نه اینکه فکر کنی خستهام،
نه اینکه تاب راه رفتن نداشته باشم
نه.
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزهام میاندازد.
این روزها زیاد فکر میکنم، زیاد. به حرفها، بهانه ها، مهلت ها، شبهای آرام و تاریک، روزهای داغ و شلوغ، خنده های از سر خوشی، گریه های دلتنگی، ساعتها، دقیقه ها، لحظه ها، خواسته ها، اوقات دلنشین و مطبوع. فکر میکنم به روزهایی که میگذرند، مهلت هایی که به پایان می رسند، دلهایی که می تپند، نگاههایی که پر از راز و ناگفته هایند، غمهایی که بغض میشوند، بغضهایی که میشکنند، لبهایی که می خندند، خنده هایی که سکوت را میشکنند، عشقهای ناب.
این روزها حالم طور دیگری است. از جنس غریبی که هیچگاه لمسش نکرده بودم.. نمیتوانم و نمیخوام آن را با واژه ها توصیف کنم تا شاید از لطف غریبانه آن کم نکنم.
دلم میخواهد فهمیده شوم، نوازش شوم، در آغوش گرفته شوم و بوسیده شوم. نیاز دارم به کسی که مرا در سبکی و آرامش حل کند، که روحم را بپوشاند. مرا رها کند...
فیلم رییس مسعود کیمیایی رو تو سینما موزه دیدم و اصلا خوشم نیومد. یعنی هیچوقت از کیمیایی و فیلمهاش خوشم نیومده و این یکی که دیگه آخرش بود. کارگردان عزیز فکر کرده بود هنوز در اوایل سالهای پنجاه زندگی میکنیم. دیالوگهای مسخره و کلیشه ای قهرمانهای داستان که نه خودشون میفهمن چی میگن نه میزارن تو بفهمی چی به چیه، شخصیتهای غیر قابل باور با حرکات باور ناپذیرتر، اتفاقات عجیب که فقط با تخیلات ایشون جور در میاد،انگاری همه آدمهای توی فیلمش سوپرمن های جامعه هستند صحنه های کشدار، بی محتوا و شوخیهای لوس که دیگه از هرچی صحبت دو پهلو و جملات پر رمز و رازه زدت میکنه. نمیدونم بازیگران حاضر به دنبال چی بودند، دوست داشتم انگیزه این حضور رو بدونم که صرفا همکاری با کیمیایی بوده و یا واقعا بازی خودشون رو قبول داشتند در این نقشهای بی سر و ته و کوتاه شده. من یکی که هنوز یک ربع از فیلم نگذشته میخواستم بزنم بیرون و فقط به خاطر همراه عزیزی که از علاقه مندان به سینمای این استاد بزرگ بود نشستم و وقت گرانبهام رو تلف کردم. فقط لطف رفتن به سینما موزه و اون فضای دوست داشتنی باعث شد کمتر احساس حماقت بکنم. در کل اینکه با ندیدن فیلم هیچی رو از دست ندادید، قابل توجه اونور آبیها، هرچند عاشقان این کارگردان حرفهای من انتقادی بیش نیست ولی شما هم بهش میرسین، بینین کی گفتم.
رسیدم به بن بست، به جایی که از خودم خسته شدم، خسته شدم از اینکه نمیتونم تصمیم بگیرم و اراده ام رو از دست دادم. خیلی بده که مجبور به انتخاب باشی و راه دومی رو که اصلا دوست نداری انتخاب کنی و با حسرت راه اول رو تصور کنی. کاش میشد در موقعیتهای بغرنج میتونستی اون مسیری رو که بهت آرامش میده با فراغ بال و اطمینان پیش بگیری بدون اینکه سر سوزنی نگران پیامدهای بعدش باشی. چرا همیشه انتخابهای مهم باید بین منطق و احساس باشه. چرا نمیشه از یه جنس دیگه مسائل رو ارزش گذاری کرد، البته شاید در وهله اول بشه اونها رو جدا کرد ولی وقتی وارد جزییات میشی میبینی پشت پرده میرسه به همون عقل یا احساس و چقدر سخته که در اوج احساس ناگزیر از انتخاب راهی منطقی و عقلانی و باورپذیر باشی.. خسته ام از همه این حسهایی که این روزها درونم رو آزار میده و حرف زدن دربارشون عذابم میده و اشکم رو درمیاره.. شاید حرف نزدن باعث بشه کمتر هم بهشون فکر کنم. متنفرم از اینکه صبح که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میاد توذهنم فکرهای منفی و ناامید کننده باشه. فکرهایی که تو رو به یه بن بست و خلا میرسونه. به جایی که انگار بهت میگه دیگه جایی برای تو نیست. حس میکنم تو دلم غم عجیبی دارم که از جنس همیشگی نیست و اصلا نمیدونم چطور باید باهاش کنار بیام و چطور باید خودم رو سرپا نگه دارم.. منی که با کوچکترین ناراحتی اعصابم بهم میریزه، حساس میشم، زودرنج میشم، عصبی و پرخاشگر میشم چطوری میخوام مشکلات بزرگتر رو حل کنم یا باهاشون کنار بیام.. نمیدونم چی میشه یعنی اصلا دلم نمیخواد فکر کنم که چی پبش میاد.. شدم عین آدمهایی که از ترس آینده ای که شاید مطابق میلشون نباشه فقط تو لحظه و حال زندگی میکنن که مبادا غصه فردا از پا درشون بیاره. از خودم بدم میاد. از این قالب ضعیف، بی اراده، مضطرب و نگرانی که همه وجودم رو گرفته.
وقتی که توی اتوبان داری داد میزنی و عر میزنی و هق هق میکنی.. وقتی چشمات پر اشکه و نورهای چراغها رو چهارتا و شیش تا و هشت تا میبنی، وقتی تمام صحنه های روبروت تار و محو میشن و تقریبا هیچی نمیبینی .. چه حسی داری؟
وقتی از وسط خوبی و خوشی و حس خوشبختی پرت میشی تو یه موقعیتی که همه در و دیوارش بوی غم و بدبختی میده چه حسی داری؟
وقتی که فکر میکنی چه داشته های خوشایندی رو باید از دست بدی و از چه چیزهایی باید دست بکشی.. چه حسی داری؟
وقتی بغض فروخورده کلافه ات میکنه و میخوای هوارش بزنی و همه حرفهایی که گوشه دلت تلنبار شده یه جا و یه نفس بگی .. چه حسی داری؟
وقتی مجبور میشی تنها غذا بخوری، تنها فکر کنی، تنها تلویزیون ببینی، تنها بخندی، تنها چای بخوری، تنها پشه ها رو بکشی، تنها بازی کنی، تنها از سوپر خرید کنی، تنها بشینی.. چه حسی داری؟
وقتی باید همه حرفهای دیگران رو فقط گوش کنی و گوش کنی و از درون له بشی.. چه حسی داری؟
چند سال پیش کسی میگفت وقتی انگیزه داری شب با لبخند میخوابی و صبح با لبخند بیدار میشی، چون خیلی چیزها منتظرته و وقتی نداری هیچی منتظرت نیست...
حرفش رو خیلی درک میکنم.