دیروز رفته بودم دیدن یه دوستی که تازه پدرش رو از دست داده، اگه به خاطر خود دوستم نبود هیچ وقت نمی رفتم چون اصلا نمیدونم تو این جور موقعیتها و این جور جاها چی باید گفت و چی کار باید کرد که طرف رو تسکین داد و بهش آرامش بخشید.. کسی که یه مصیبت به این بزرگی رو متحمل شده اوضاعش خرابتر از اینه که تو بهش بگی ایشالا غم آخرتون باشه. اون کارش از غم گذشته.. میتونستم عمق فاجعه رو تو نگاهش بخونم و تو حرفش که فقط میگفت خدا برای هیچکس نیاره حتی دشمن آدم.. خیلی بده.. از اونجا که اومدم بیرون رفتم پیاده روی و به خیلی چیزا فکر کردم.. به از دست دادن و رفتن و مردن و به کسایی که میمونن.. دلم نمیخواد من جزو بازموندگان یه عزیز رفته باشم، هیچوقت دلم نمیخواد..
اول صبحی چه فکرایی اومد تو سرم، چقدر روحیه دادم به خودم..
روز مادر مبارک.. مادر هم نشدیم یکی بهمون بگه مامان جون روزت مبارک ولی خوب اشکالی نداره، عوضش از صبح پونصد بار تا حالا همکارای آقا بهم گفتن روزتون مبارک.. منم عین دیونه ها هی بهشون لبخند زدم و گفتم خیلی متشکرم.. چه حالی میده ها .. هی بهت تبریک میگن همه.. از صبح هنوز نتونستم یه تبریک درست و حسابی به مامانم بگم ولی عوضش به همه دوستام که مامان شدن تبریک گفتم..
ولی خودمونیم خوب فیلممون میکنن با یه روز زن و تبریکهای الکی حسابی میزارنمون سر کار.. مثلا خیلی اهمیت میدن جون عمه شون... ولی اصلا مهم نیست فقط کادوی روز زن و بچسب .. اگه اونا فکر میکنن ما با اینکارا خر میشیم (دور از جون شما) بزار فکر کنن.. فکر دیگه.. ضرری نداره ، هر کی میتونه هر فکری میخواد بکنه.. مهم اینه که اینطوری نباشه که نیست
چطوری میشه یه سری چیزا رو دید و شنید و بی تفاوت بود و از کنارشون گذشت، انگار نه انگار. چطوری میشه رودرواسی ها رو کنار گذاشت و راحت حرف زد، چطوری میشه گفت نه نمیخوام،نمیشه، نمیتونم، نمیکنم.. و هزارتا جواب منفی دیگه. چطوری میشه واسه دلت زندگی کنی، اونطوری که میخوای و همش نگران نباشی که کسی بهش برنخورده باشه، کسی ناراحت نشده باشه، کسی بد متوجه منظورت نشده باشه .. پس خودت چی؟ پس کی به تو گوش میده و کی نگران اینه که به تو برنخوره.. کی درکت میکنه وقتی میخوای تنها باشی یعنی تنها یعنی بدون هیچ موجود زنده دیگه ای..
چرا من نمیتونم خودم از این قید و بندها خلاص کنم و یه خورده راحت تر برخورد کنم با اطرافیانم.. انقدر تو معذوریت همه هستم که دیگه داره یادم میره چطوری میشه راحت بود.. بعضی وقتها از دست خودم خسته میشم.. الان از اون بعضی وقتهاست.
جام جهانی ۲۰۰۶ هم تمام شد و ایتالیا قهرمان شد.. به نظر من که قهرمانی حقش بود هرچند که فرانسه تو وقت اضافه و یه خورده از نیمه دوم خوب بود ولی حق ایتالیا بود که جامو ببره خونه.. گتوزو عالی بود، وایییی کاناوارو،عشق من، محشر بود و همه چه دوست داشتنی و قشنگ شادی میکردن برای پیروزی و لیپی مربی بزرگی واقعا.. پنالتی واقعا نفس گیر بود و من دیگه خیلی عصبی شده بودم تا تموم بشه. هورااااااااااااااااا.... ولی زیدان واقعا همه رو غافلگیر کرد.. خود من وقتی صحنه آهسته رو نشون داد باورم نمیشد این همون زیدان آروم و محجوب که با کلیه زده تو سینه ماتراتزی .. مطمئنا خیلی عصبیش کرده بود که باعث شد اینطوری عکس العمل نشون بده و گرنه هیچکس دوست نداره تو اخرین بازی زندگیش یا پایان زندگی فوتبالی حرفه ای اینطوری خداحافظی کنه....
تلویزیون هم که ریده بود با این برنامه پخش کردن .. وسط اهدای جوایز تیم دوم که همه دارن میرن بالا دونه دونه مدال بگیرن تلویزیون هی صحنه آهسته گلها رو نشون میده.. آخرشه واقعا .. حالا چون دو تا دختر با دامن کوتاه واستاده بودن، مسخره بازی بود
ولی همه چی به کنار ایتالیا رو عشقه .. جام جهانی رو عشقه .. اصلا فوتبال رو عشقه..
نمیدونم چرا بعضیها تا به یه جایی میرسن زرتی جو گیر میشن و خودشونو گم میکنن.. اه اه اه اه
منکه تا شنیدم یکی از همکارام که فکرشم نمیکردم شده مدیر شاخ درآوردم و گفتم به دوستم: راسس میگی؟ (به یاد یه دوست قدیمی بی معرفت) ولی خوب حالا یارو همچین خودشو گرفته انگار تو بیمارستان که به دنیا اومد پست مدیریت بهش ابلاغ شد.. تحفه
امروز صبح که داشتم میرفتم سر کار کلی اندیشیدم (!) راجع به خودم و اطرافم که به نکته های خوبی دست پیدا کردم و فهمیدم من چی بودم و خودم خبر نداشتم.. والا .. حالا بعدا شمارو هم در جریان میزارم
راستی دیروز یه کیف خوشگل هدیه گرفتم، کلی ذوقشو دارم ..
دیشب عجب بازیی بود برزیل و فرانسه، با اینکه طرفدار برزیل بودم ولی به نظرم فرانسه حقش برد بود چون اصلا برزیل خوب بازی نکرد. ولی خودمونیم چه جامی میشه جام ۲۰۰۶.. باحاله .. همینطوری خوبه که همه چیزش غیر مترقبه باشه و هی آدمو غافلگیر کنه.. منکه تا حالا دوسش داشتم فقط امیدوارم آلمان نرسه به فینال چون اصلا ازش خوشم نمیاد..
امروز حالم خوبه و از صبح کلی شیرینی خوردم .. از برکت سر همکارام، یکی بچه دار شده و یکی دیگه یه چیزی خریده و اون یکی هم الکی حالش خوب بوده و هممون مهمون کرده.. همینه دیگه زندگی.. همش خوردن و لذت بردن.. غیر از اینه..تازه خوردن چیزای مورد علاقه هم خودش یه جور لذت بردنه..
رفتم آفتاب گرفتم و انقدر سوختم که دیگه یه جورایی ته گرفتم و درام کباب میشم.. عین جوجه کباب که رو آتیش پشت و روش میکنن منم همونطوری جلز و ولز کردم..
تابستونم که یه ۱۰ روزی ازش گذشته و بهار به همین سرعت رفت تا سااال دیگه.. ماه دیگه هم که مهمون مسافر داریم و حسابی شلوغ پلوغ میشه.. چقدر روزا تند میگذره.. اصلا نفهمیدم چی شد تا حالا..