-
...
چهارشنبه 16 فروردین 1385 12:16
دیشب که رفتم تو رختخواب با اینکه داشتم از خستگی و خواب میمردم و چشمام باز نمیموند ولی یهو دلم خواست که تو قاب یه پنجره باشم و بتونم هر دو طرفم رو ببینم ، نمیدونم چرا ولی فکر کردم چجوری میشه زیبایی رو دو طرفه دید.. البته هنوز به جوابی نرسیدم یه چیز دیگه که دیشب بهش رسیدم و برام جالب بود این بود که چه خوبه که احساسات...
-
مرگ در آستانه سال نو
چهارشنبه 24 اسفند 1384 14:11
دیشب مرگ رو تا یک قدمی خودم تجربه کردم و چقدر نزدیک و راحت بود .. می شد تو یه لحظه مرد... چهارشنبه سوری خوبی بود ولی چیزی نمونده بود که آخرین چهارشنبه سوری عمرم باشه.. من همیشه عاشق هیجان بودم و معتقدم هیجان یکی از الزامات زندگیه که اگه نباشه رخوت و یکنواختی زندگی حالتو بهم میزنه ولی دیشب دیگه فهمیدم که نه اینجوریام...
-
چرا
دوشنبه 15 اسفند 1384 09:02
چرا من نمیخوام بعضی چیزها رو قبول کنم، چرا من وقتی ناراحتم و دارم از غضه میترکم نمیتونم حرف بزنم و فقط اشک تو چشم جمع میشه، چرا الان دلم میخواد گریه کنم، چرا امروز هوا یه خورده ابری تر از دیروزه، چرا آدمها همدیگرو دوست دارن، چرا من به دوستام عادت میکنم، چرا نمیخوام از دستشون بدم، چرا دلم برای بقیه تنگ میشه، چرا من...
-
چهارشنبه سوری کذایی
چهارشنبه 3 اسفند 1384 11:12
فیلم چهارشنبه سوری رو دیدم و خیلی برام جالب بود یه نگاه جدید بود به نظرم به آدمهایی که عاشقن و برای حفظ عشقشون یا شاید هم از دست دادنش هر کاری میکنن، آدمهایی که میخوان قالبهای همیشگی رو دور بزنن و یه جور دیگه بهم اعتماد کنن یا شاید هم نکنن.. یکی از بهترین مولفه های فیلم به نظرم اینه که هر کسی میتونه با هر برداشتی به...
-
لیدر
سهشنبه 2 اسفند 1384 11:44
الان دو سه روزه که دارم به عنوان لیدر تور فعالیت میکنم.. جریانش هم از اونجایی شروع شد که یکی از دوستام از آلمان زنگ زد و گفت یکی از دوستاش اومده ایران و تنهاست و از من خواست که مواظبش باشم که بهش بد نگذره و بگردونمش.. خلاصه منم الان مشغول امر خطیر مهمان نوازی و مراقبت از مهمان خارجی هستم.. جالبه چون آدم هی باید فکر...
-
ولنتاین
سهشنبه 25 بهمن 1384 10:37
خیلی بده که آدم تو یه همچین روزی کسی رو نداشته باشه که خودشو براش لوس کنه، واسش کادو بخره، شب باهاش بره بیرون و یه قرار عاشقانه داشته باشه، منتظر اومدن و دیدنش باشه یا اینکه حداقل بهش فکر کنه.. آدم حالش بد میشه مخصوصا وقتی از صبح تا حالا یه بند صدای موبایلت در میاد که Happy Valentine میخوای سرتو بزنی به دیوار ولی خوب...
-
تعطیلی
یکشنبه 23 بهمن 1384 13:19
خوب بالاخره تعطیلات ۴ - ۵ روزه هم تمام شد و حسابی پشت همه باد خورد و دیگه کسی حال نداره به خودش یه تکونی بده و از اون حالت فراخی باسن خارج بشه مثل من که امروز اصلا حس کار ندارم و همش تو چرتم... ولی واقعا تعطیلی لازم و به جایی بود و چقدر روحیه ام عوض شد مخصوصا که هوای شمال هم عالی بود و منم فقط خوردم و خوابیدم و خلاصه...
-
دغدغه
شنبه 15 بهمن 1384 08:57
بعد از مدتها سرخوش و بیخیال همه چیز بودم و تونستم از ته دل بخندم و تعطیلات آخر هفته بی دغدغه، بی دردسر، آروم و شادی رو بگذرونم همونطوری که دلم میخواد.. چه خوبه که همه چیز بر وفق مراد آدم پیش بره و چرخ زندگی هر طرفی که آدم میخواد بچرخه یا یه وقتهایی اصلا نچرخه.. جمعه با یکی از دوستان رفتم رستوران جام جم که مدتها بسته...
-
خواب
یکشنبه 9 بهمن 1384 07:32
ساعت ۷ صبح یکشنبه ۹ بهمن و چه برفی داره میباره و چقدر از خونه بیرون رفتن زور داره .. آسمون هنوز تاریک .. الان چه کیفی داره که پتو رو بکشی رو سرت و فقط بخوابی.. مثل خرس .. یه خواب زمستونی و یه رویای شیرین توی خواب... حالت هم یه خورده بد باشه، آخ که چه حالی میده پ.ن. چه خوبه که میشه تو وبلاگ هر چی میخوای بنویسی یعنی چه...
-
آدم برفی
شنبه 1 بهمن 1384 14:46
چه برفی میباره و چقدر قشنگه و من چقدر دلم میخواست الان میتونستم برم زیر برف راه برم و انقدر سردم بشه که همه صورتم بی حس بشه و دستهام از سرما سرخ بشه و هیچی نفهمم و دماغم عین دلقکها قرمز بشه و چشمام درد بگیره .... حیف که نمیتونم الان برم ، عوضش ایستادم پشت پنجره و دارم میبینم که با چه سرعتی همه جا رو پوشونده و همه چی...
-
ترواشات ذهن من
دوشنبه 26 دی 1384 09:57
خیلی وقت بود معنی اظطراب و دلشوره و ناراحتی یادم رفته بود البته ناراحتی به معنای یه غم بزرگ نه این ناراحتیهای الکی که از زور خوشی میزنه زیر دل آدم و هیچ بهونه ای گیر نمیاری و بیخود میگی دپرسم و از این حرفها.. چند روزه که فکر میکنم چرا آدمها برای هم مشکل و دردسر درست میکنن و چی میشه که از این آزار دادنها لذت میبرن.. به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 دی 1384 08:13
با اینکه از بارش برف این چند روزه چیزی ندیدم و اصلا اینجا نبودم که ببینم ولی خوب خوشحالم که حسابی برف نشسته. امیدوارم دوباره بباره حسابی که برم برف بازی. چقدر همه چیز خوبه و چقدر من خوشحالم که حالم خوبه.. حسهای خوبی دارم و دارم سعی میکنم از اشتباهاتم درس بگیرم.. امیدوارم موفق بشم. پ.ن. از خودم بدم میاد، احساس میکنم...
-
برررررررررف
سهشنبه 20 دی 1384 12:16
بالاخره برف بارید و ملتی را از نگرانی نباریدنش رهانید.. میونم با سرما زیاد خوب نیست ولی برف رو دوست دارم، مخصوصا برفی که بی صدا میباره نه اینکه با بارون قاطی باشه و وقتی روش راه میری صدای قرچ قرچ میده ... اون صدا رو خیلی دوست دارم.. امروز همش وایسادم پشت پنجره و باریدن برف رو نگاه کردم .. حس خوبی بهم دست میده ... دیدن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 دی 1384 10:03
اصلا از کسایی که یه کاری میکنن و بعد توش میمونن که چطوری درستش کنن خوشم نمیاد.. از اول به عاقبتش فکر نمیکنن... بعدا عین ترسوها خودشون رو گم و گور میکنن... چون جوابی ندارن که بدن.. حالم بهم میخوره از این آدمها.. سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم چو گلدان خالی ، لب پنجره پر از خاطرات ترک خورده ایم...
-
میباره
سهشنبه 13 دی 1384 10:11
عاشق این هوام، آسمون طوسی و گرفته.. هوای دلگیر و ابری که یه غمی با خودش میاره تو دلم که من اون غم و حس و حالی که با اومدنش بهم دست میده رو خیلی دوست دارم. دلم میخواد همه چیز رو ول کنم برم بیرون و فقط برم و برم و جاده همینطور ادامه داشته باشه و تموم نشه و من هم همراهش برم تا اون دور دورا و این جریان سیال منو انقدر با...
-
آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟
شنبه 10 دی 1384 11:26
تعطیلات آخر هفته خیلی مثبت و خوبی را گذروندم بر خلاف سایر آخر هفته ها ، کاملا در اختیار خانواده بودم و اتفاقا چقدر هم خوش گذشت.. تو این یکی دو روز به خیلی چیزا و خیلی آدمها فکر کردم، به اطرافیانم و به نوع ارتباطاتم و درست و غلط بودنشون.. به اینکه من خودم ارتباطاتم رو کنترل میکنم و پیش می برم یا دیگران منو به دنبال...
-
سرما
چهارشنبه 7 دی 1384 10:51
خیلی مریضم و دنیا از دید یک مریض که من باشم اصلا قشنگ نیست ولی خوب دلمشغولیهای دیگه ای هم هست که سرگرمم کنه و نذاره که خیلی درگیر سرما و سرماخوردگی باشم..
-
نیاز
یکشنبه 4 دی 1384 08:19
مگه میشه آدم یه اتفاق بدی رو که تو لحظه وقوعش از ترس و ناراحتی تا سرحد مرگ رفته بعدا که یاد اون روز و اون استرسها و اون حال بدش میفته فقط یه لبخند بزنه.. حتما میشه ، پس فراموشی واسه چیه.. برای من که میشه ، وقتی داشتم دفتر خاطرات ۳ سال قبلمو می خوندم و به یکی از اون روزهای کذایی رسیدم فقط خندیدم و گفتم یادش بخیر .. چه...
-
از همه چی
شنبه 3 دی 1384 14:47
پاییز هم تموم شد و نمیشه گفت رو سیاهی به کلاغ موند چون مثل اینکه اون مال زمستونه. ولی خوب شب یلدایی هم که اینهمه دوسش داشتم و منتظرش بودم تموم شد و من نتونستم یه فال حافظ بگیرم ببینم دنیا دسته کیه و بخت و اقبال ما رو به کدوم مسیر میبره و بالاخره چی میشه. انقدر که تو حاشیه مراسم یلدا بودم کارهای اصلی از قلم افتاد. تو...
-
شب یلدا
یکشنبه 27 آذر 1384 09:11
با اینکه فصل محبوبم داره تموم میشه ولی از طرف دیگه خوشحالم که شب یلدا میاد. شب یلدا رو همیشه دوست داشتم، یه حس خوبی بهش دارم ، انقدر که طولانیه فکر میکنم هیچوقت تموم نمیشه و دوست دارم همشو بیدار بمونم .. احساس میکنم که شب خاصیه و اتفاقات عجیبی توش میفته .. شایدم دیگه خیلی خوشم و تصورات تخیلی دارم.. این مدت حالم اصلا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذر 1384 14:19
امروز از اونروزاست که اصلا حالم خوش نیست و شدیدا احساس پوچی و بی انگیزه گی دارم. تمام تنم درد میکنه .. این ورزشم بجای اینکه یه خورده منو شاداب و تندرست کنه باعث شده که از دیروز که تمرینام سخت بود و بیشتر حرکات کششی بود بشم عین پیرزنا و هی دارم غر میزنم آی اینجام آی اونجام... حوصله کار کردن هم ندارم، حوصله خندیدن...
-
دردناکه
شنبه 19 آذر 1384 14:09
واقعا دردناکه .. منکه هر چی عکسها رو نگاه میکنم باورم نمیشه اینهمه آدم سوختن و جزغاله شدن.. خیلی اشک ریختم و هنوز بغضم تموم نشده ولی اونا که دیگه زنده نمیشن.. چه فایده !!
-
رودرواسی های مسخره
دوشنبه 14 آذر 1384 14:46
بدترین عادتم که هنوز نتونستم کمترش کنم چه برسه به اینکه بخوام ترکش کنم اینه که همیشه تو مواقع حساس و بحرانی که باید راحت حرف بزنم و نظر بدم لال مونی میگیرم و همیشه هم تو اینجور وقتا طرف مقابل هر برداشتی میکنه بجز اونی که منظور منه و من از خودم بدم میاد که چرا نمیتونم مثل آدم حرف بزنم .... و درست منظورمو برسونم. ولی...
-
تولد
چهارشنبه 9 آذر 1384 08:19
امروز تولدمه و من یه عالمه حسهای عجیب و غریب دارم. البته از وقتی یادم میاد همیشه همینطوری بوده که تو روز تولدم نه اینکه یهو یه ستاره درخشان در آسمان پیدا شده حالم یه جوریه. شادی و خوشحالی و ترس و اضطراب. ولی به طور کلی که عالیه و من همیشه منتظر روز تولدمم و فکر نمی کنم هیجوقت این روز رو فراموش کنم . آخه دیدی بعضیها...
-
نخستین قدم
شنبه 5 آذر 1384 09:55
اومدم که باشم. اینبار و اینجا، بیماسک و بیروبنده. بیحجب و بی اون شرم و حیایی که سالهاست سنت و قوانین تعریف شده و نشده همانند غل و رنجیر ما رو در برگرفته و این اجازه رو نداده همونی باشیم که دوست داریم. اومدم خودم باشم و توی این آشفته بازار، پیدا کردن " خود " واقعی کمتر از شاتل هوا کردن نیست! میدونم که یه روزی افسوس...