-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 بهمن 1385 09:01
جشنواره فیلم هم تمام شد و دغدغه این روزهای خیلیها از بین رفت. من فقط دو تا فیلم دیدم، اقلیما و خون بازی که اولی تا دلتون بخواد چرند و سر کاری بود ولی دومی خوب بود.. نمیدونم چرا انتظار داشتم خیلی خارق العاده باشه، منظورم بازیهاست ولی خوب از حق هم نگذریم خوب بود و خیلی ارزش دیدن داشت. و به نظرم حقش بود که سیمرغ بهترین...
-
بارون
یکشنبه 15 بهمن 1385 11:19
... حس میکنم پیش منی وقتیکه بارون میباره...
-
تعطیلات - فیلم - من
شنبه 14 بهمن 1385 15:08
این تعطیلات عزاداری هر بدیی داشته باشه مزیتش اینه که میتونی چند روزه کاری رو هم بچسبونی تنگش و یه مسافرتی بری و حالشو ببری. منم همینکارو کردم و رفتم شمال. مثل همیشه عالی، آرامش بخش و رویایی بود. استراحت واقعی بدون دغدغه و هیاهوی همیشگی و تمدد اعصاب و ذخیره انرژی برای یک شروع بهتر. فقط خوابیدنهای مداومش آدم رو بدجوری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 بهمن 1385 12:24
دوباره چند وقتیه که همه چیز اونجوری که میخوام نیست، خیلی وقت بود این حال رو نداشتم که الان دارم، خیلی وقت بود دوباره دلم نگرفته بود، خیلی وقت بود که بغض نداشتم، خیلی وقت بودم احساس تنهایی نکرده بودم... ولی الان دوباره همه اینها باهم اومده سراغم و داره اذیتم میکنه. دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیدونم از چی بگم و چجوری بگم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 دی 1385 16:00
تو زندگی خیلی پیش میاد که بارها و بارها به خودت میگی از دیگران انتظار زیادی نداشته باش، یا شاید ساده تر اصلا هیچ انتظاری نداشته باش چون وقتی از کسی حتی نزدیکترینها و عزیزترینها انتظار نداشته باشی هیچ چیزی بهت بر نمیخوره و ناراحتت نمیکنه .. چون دیگه توقعی نداشتی که حالا از عملها و رفتارها شوکه بشی، دلخور بشی، غمگین بشی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دی 1385 09:38
از تو گفتن آسان نیست ولی میتوانم بگویم که حضور تو را در تمام لحظه هایم حس میکنم، در روحم و در جسمم. می توانم با هر دم و بازدم از تو پر شوم و عطر تو را در جای جای وجودم استنشاق کنم. می توانم در میان بازوان تو به رویایی خوشایند فرو روم و آن را با هیچ لذت شیرینی معاوضه نکنم. آغوشت خلسه ای است شاعرانه، و یک سبکی ناب که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دی 1385 13:19
خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت نمیخواد گذشتنشون رو حس کنی ولی میکنی خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت نمیخواد بدیهاشون رو ببینی ولی می بینی خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت نمیخواد طول بکشن ولی میکشن خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت نمیخواد درگیرشون بشی ولی میشی خیلی لحظه ها تو زندگی هست که دلت میخواد تموم بشن ولی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذر 1385 10:44
فصل محبوبم هم به آخر رسید و خیلی از حسهای قشنگی رو که تو این فصل داشتم هم با خودش میبره. حسهایی که فقط تو این سه ماه برام معنی دارند، شاید به خاطر دلبستگی خاصی باشه که به این روزها دارم و اینکه درکم از محیط و اطراف و شرایط و زندگیم تو این مدت عوض میشه و به همه چی یه جور دیگه نگاه میکنم. پاییز امسال برام متفاوت بود و...
-
برف
دوشنبه 20 آذر 1385 11:20
دومین برف آذر ماه هم داره میباره، بیرون هوا خیلی سرده و من از پشت پنجره به بارش آروم و بی وقفه و یکنواختش نگاه میکنم. از اونایی که اگه تا شب بباره حسابی میشینه.. برف همیشه یه حس عجیب بهم میده. حس گذشتن و عبور. آسمون سفیده سفیده انگار که هیچوقت آبی نبوده. حس دلتنگی دارم برای روزهای رفته و حس انتظار برای روزهای آینده.
-
پرسه
سهشنبه 14 آذر 1385 17:04
هستند تعداد بیشماری که لیاقت خیلی چیزها را ندارند. لیاقت دوست داشته شدن، لیاقت عاشق شدن، لیاقت پیشرفت کردن، لیاقت لذت بردن حتی لیاقت نفس کشیدن. به نظرم تصور یک رابطه ایده ال برای هر کسی چیزی دور از ذهن و دست نیافتنی نیست بلکه شاید خیلی هم ملموس و به دست آوردنی اما هیچگاه نمیتوان برای تحقق آن به هر وسیله ای متوسل شد و...
-
خودم
یکشنبه 12 آذر 1385 08:14
پنجشنبه صبح که از خواب پا شدم تو آیینه به خودم گفتم تولدت مبارک عزیزم.. و لبخند زدم. خیلی حس خوبی بود. فکر میکنم آدم باید حتما خودشو دوست داشته باشه تا بتونه بقیه رو هم دوست بداره. یه سال دیگه بزرگتر شدم و به خوشبختیها نزدیکتر، جدیدا به زندگی بی نهایت خوشبینم و فکر میکنم وقتی میشه همه چیز رو قشنگ دید و به همه کس مثبت...
-
سالگرد
یکشنبه 5 آذر 1385 15:28
فکر نمیکردم بتونم تا سالگرد برسونمش ولی خیلی چیزا باعث شد که بنویسم و انگیزه داشتم باشم واسه اینجا نوشتن که امکانش رو یه دوستی بهم هدیه داد که حالا ازم خیلی دوره و جاش خیلی خالیه ولی مسببش شد که من غرغر ها، دلتنگیها و غم و غصه و شادیها و حرفهام رو اینجا بنویسم. حالا به همین راحتی یکسال گذشت، یکسالی که خیلی بالا و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذر 1385 15:05
احساس کسی رو دارم که داره غرق میشه و هر چی بیشتر دست و پا میزنه بیشتر فرو میره. فقط یه معجزه میتونه از این حال درم بیاره. حالم یه جوریه
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آبان 1385 09:00
بعد از مدتها دارم خودم رو دوباره آزمایش میکنم، اراده و قدرت تحملم رو.. که چقدر میتونم و چقدر میخوام.. به نظرم همیشه خواستن توانستن نیست، گاهی اوقات تو واقعا و با تمام وجودت میخوای ولی نمیتونی.. تصور میکنم اگه از اول بتونی، خیلی بهتره. عین همون جمله معروف که میگه همیشه سعی کن چیزی رو که دوست داری به دست بیاری، وگرنه...
-
عادت
یکشنبه 21 آبان 1385 10:08
از دست خودم عصبانیم، از عجولانه تصمیم گرفتنها، از بی برنامه گیها، از قاطی پاطی برنامه گذاشتن ها، از فکر نکردنها، از تو معذوریت قرار گرفتنها، از مراعات کردنها، از رودرواسی ها، از همه چی .. از اینکه نمیتونم خودم باشم، راحت باشم، راحت حرف بزنم، راحت مخالفت کنم یا راحت برم و بگم نه.. نمیدونم این عادتهای مسخره و بد تا کی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آبان 1385 09:22
میخوام ببینم و به خودم ثابت کنم صبرم چقدره. تا کجا این کاسه جا داره
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبان 1385 11:22
اعصابم بهم ریخته، حوصله ندارم و استرس دارم. زیاد... نگرانم و عصبی و بیقرار. به نظرم هیچی با هم جور در نمیاد و افکار من خیلی از هم گسسته و پراکنده ست و ذهنم خیلی نا آرومه.. خسته ام
-
تصمیمات مهم من
سهشنبه 9 آبان 1385 09:52
پریشب که بارون میبارید رفتم و قدم زدم، کلی فکر کردم، به خیلی چیزا و خیلی کسا. خیلی تصمیمها گرفتم. دیروز یه سری از اون تصمیمها عوض شدن و به حالت معلق در اومدن و یه سریهاشون هم فعلا به تاخیر افتادن و بقیه هم کلا تغییر کردن. نمیدونم چرا تو تصمیم گیری راجع به بعضی چیزها انقدر مستاصل شدم و نمیتونم قرص و محکم به خودم بگم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 آبان 1385 07:56
همه چی نطلبیدش یه مزه دیگه داره مثل این تعطیلی چهار روزه که با اینکه یهو بود ولی ماشاالله مردم غیور و همیشه در صحنه کشور ما از پسش خوب بر اومدن و نگذاشتن حتی یه روزش حروم بشه. منم مثل خیلیهای دیگه رفتم شمال و جای همه رو خالی کردم و عین ۴ روز رو خوردم و خوابیدم و حال کردم و از هوا و طبیعت زیبا لذت بردم.. تو راه برگشت...
-
پاییز من
چهارشنبه 26 مهر 1385 14:07
دو سه روزه که آسمون دلش بد گرفته و هی داره میباره . بارون امروز با اون صداهای رعد و برق وحشتناک یه لحظه این حس رو بهم داد که انگار آسمون داره از یه چیزی میناله یا انگار بدجوری غمگینه، فکر کردم چقدر حال دل من و اون یکیه و انگار داره واسه من میباره.. این دلتنگیها و غمگینیها و آسمون ابری و طوسی و غمی که توی همه جا هست از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 مهر 1385 08:14
خوشحالم که دارم واسه حداقل چند روز از جایی که هستم دور میشم. از همه چیز و همه کس زده شدم و حس میکنم حتما باید برم و یه مدتی دور از همه چی باشم تا ببینم چی میشه و چی پیش میاد. دلم نمیخواد همش منتظر باشم. ترجیح میدم اتفاق بیفته چه خوب، چه بد.. احتیاج به آرامش دارم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مهر 1385 11:18
دلم گرفته، غمگینم. دلم میخواد یکی بغلم کنه و برام حرف بزنه و نوازشم کنه. دلم میخواد کنار دریا بودم و چشمهامو میبستم و باد میخورد به صورتم و موهام. دلم میخواد با یکی حرف بزنم. دلم میخواد ........ نمیدونم خیلی چیزای دیگه هم میخواد
-
هنوز باورم نمیشه
شنبه 15 مهر 1385 08:28
هنوز باورم نمیشه که رفتی.. یعنی دلم نمیخواد که باورم بشه. به همین راحتی... تازه میخواستم بهت بگم میخوام بهت یه یادگاری بدم که اقلا اونجا یادم بیفتی، هر چند میدونم با معرفت تر از اینایی که نیازی به یادگاری باشه ولی واسه دل خودم میخواستم بدم، ولی روز آخر فکرشم نمیکردم که نشه ببینمت. البته راستشو بخوای از یه ساعتی به بعد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مهر 1385 16:16
هیچوقت نتونستم وقتهایی که باید، حرف بزنم و حالمو بگم. لال مونی میگیرم و نمیدونم چطوری احساسمو انتقال بدم و این خیلی بده. دوست داشتم میتونستم بدون اینکه صدام بلرزه یا بغض کنم یا اشک در بیاد یا حرفهام یادم بره حرف بزنم، حرف بزنم، حرف بزنم.. میفهمی؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مهر 1385 10:57
یه حس خوشایندی توی وجودم داره آروم آروم میاد بالا از زیر پوستم و نوازشم میکنه، احساس سرخوشی و سبکی دارم و حس میکنم به هیچی تعلق ندارم و میخوام فقط واسه خودم باشم و با خیالاتم خوش باشم. نمیفهمم چرا باید برای احساسات شخصی و لذتهای درونی و ذوقهای کودکانه به دیگران جواب پس بدم و مراقب باشم که این ذوق زدگی و هیجانات قلبیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهر 1385 14:18
زندگی داره لبخند میزنه، تو هم میبینی؟
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مهر 1385 14:40
ترجیح میدم کوتاه و گویا صحبت کنم و هی حاشیه نرم، کسایی یه حرف رو ده جور میپیچونن تا اون چیزیو که میخوان بگن حوصلمو سر میبرن. دوست ندارم وایسم و گوش کنم که یه موضوع رو هزار بار توضیح میدن انگار که تو خنگی و نمیفهمی و فکر میکنم باید صد تا مثال بیارن تا دوزاریت بیفته. واسه همین خودم مختصر حرف میزنم تا طرف هم گوشی بیاد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهر 1385 14:24
واییییییییییی گشنمه، دارم غش میکنم.. دلم زولبیا بامیه با چای، نون و پنیر و سبزی میخواد... چقدر سخته گشنگی.. یکی نیست بگه تو که جون نداری دیگه چرا یه روز زودتر هم رفتی به استقبال.. به خدا گول خوردم، جوونی کردم...
-
پاییز
یکشنبه 2 مهر 1385 09:42
پاییز محبوب من هم از راه رسید، فصلی که ازش هزار تا خاطره دارم، خوب و بد، و عاشقشم، حسی که تو پاییز دارم با هیچی قابل مقایسه نیست حتی با اوج لحظه های خوشبختی.. پاییز همیشه برام یه معنی دیگه داره با یه عالم حرف، از یه جنس دیگه.نمیدونم شاید چون خودم هم متولد این فصلم، ولی هرچی هست منو میبره با خودش. واقعا یه آدم دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مهر 1385 13:43
حالم اصلا خوب نیست، گلوم درد میکنه و حس میکنم یه خورده هم تب دارم.. خوابم میاد و خسته ام.. اعصابم خورده و بی حوصله هم هستم.. خوب فکر میکنم اینهمه حسن واسه امروز بسه.. بهتره به بقیه اشاره نکنم