یه عادتی که دارم و به نظر خودم عادت بدی نیست ولی شاید به نظر دیگران باشه اینه که اگه با کسی حرفم بشه و من بی تقصیر باشم یا مقصر اصلی اون باشه (و من فرعی) محاله محاله برای آشتی یا مساعد شدن اوضاع پا پیش بگذارم. حالا اگه اسمش بچه بازی باشه یا خودخواهی یا غیر منطقی بودن یا هرچی.. خوب دلیل اصلی و واضح و بدیعش اینکه خوب بابا منم آدمم و واسه خودم باور و اعتقاد و عقیده و اسلوب دارم. چرا اگه من به چیزی معتقدم و سایرین نه باید اون چیز خارج از عرف باشه و یکطرفه به نظر بیاد. خیلی دوست دارم بدونم این که ما (منظورم اکثریته) چیزی رو بپسندیم و یک نفر در برابر ما مخالف نظر ما رو داشته باشه، آیا واقعا اونه که باید نظرش رو مطابق میل بقیه تغییر بده؟ واقعا نمیشه تنهایی یک باور داشته باشی و بتونی عده زیادی رو با خودت موافق کنی؟ منظورم اینکه در این جور مواقع حتما و الزاما تعداد افراد بر اصل ماجرا تاثیر داره؟ البته اینم بگم منظور من اصلا پافشاری رو یه باور غلط نیست که همه شواهد و قراینش نشون میده که اون موضوع غیر عادیه. منظور من یه چیز یا موضوعیه که فقط نگاههای مختلفی میتونه بهش بشه و میشه اون را از جهات مختلف استدلال کرد.
هنوز که جوابی واسه این سئوال پیدا نکردم و هنوز هیچ نمونه عینی در اطرافم ندیدم. هرچند کسایی که من رو میشناسن معتقدن خوش اخلاقیم خیلی قابل تحمل تره تا روی بدش.
1- نمیدونم کی میتونم این حالتم رو که یهو از کوره درمیرم و قاطی میکنم رو کنترل کنم، واقعا نمیدونم. البته شاید همه این حالت ده دقیه هم بیشتر طول نکشه ولی تا یکساعت یا دو ساعت بعدش اثراتش میمونه.. درست مثل زلزله و پس لرزه های بعدش. اصلا دلم نمیخواد اینطوری بشه ولی وقتهایی که حالم کلا خوب نیست (که جدیدا کم هم نیست) و یه چیزی (شما بخونین یه جیز بیخودی) میره تو مخم، واقعا بهمم میریزه و دلم میخواد به زمین و زمان بد و بیراه بگم و غر بزنم ، انقدر غر بزنم تا از حال ببرم.. بعدش که همه چی آروم میشه از خودم بدم میاد که چقدر بدم، که نمیتونم (یا عرضه ندارم) عصبانیتمو کنترل کنم.. آخه چرا.. خیلی وقته که این مورد جزو اهداف بلند مدتمه.- کنترل عصبانیت در حالتهای مختلف و البته محلهای مختلف- ناگفته نمونه میدونم که خیلی پروسه زمانبری خواهد بود (حداقل واسه من یکی) ولی خوب ناامید نمیشم و ادامه میدم.. به امید روزیکه موفق بشم که اگه بشم برای ثبت در تاریخ حتما اینجا مینویسم..
2- خیلی چیزهای دیگه ای هم هست که نمیدونم.. مثل اینکه نمیدونم چمه، نمیدونم خسته ام یا نه، نمیدونم چی میخوام یا اصلا چرا میخوام.. نمیدونم اینکه نمیدونم واقعیه یا بهونه..
3- نمیدونم چی باعث میشه که جدیدا انقدر به خودم و خواسته هام بی توجه باشم.. منی که همیشه هزارتا برنامه واسه خودم میریختم که مبادا یه لحظه بیکار بمونم، حالا تو انجام کمترینها و کوچکترینهاش موندم.. فکر میکنم اینها نشونه خوبی نیست ولی فعلا کاری از دستم برنمیاد.. فکر کنم دوباره احتیاج به یه اتفاق خوب دارم.. یه اتفاق غیر منتظره.....
4- دیگه حرفی ندارم.. فعلا
سال جدید خیلی وقته که اومده ولی نمیدونم من چرا اصلا دستم به نوشتن نمیره، از خودم تعجب میکنم، یه زمانی همش دلم پر میزد که بیام اینجا و زودتر تراوشات ذهنیمو بنویسم یا سعی میکردم اگه چیزی به ذهنم میرسه تو یادم نگهش دارم که بیام اینجا مکتوبش بکنم.. ولی انگار از اون روزا خیلی گذشته، نمیدونم چرا دیگه اصلا حسش نیست، تنبل شدم شاید یا بی انگیزه. ولی هر چی که هست یا بود دیگه تصمیم گرفتم دوباره پر انرژی و شاد باشم مثل قبل،پر تحرک و سرزنده. میخوام به خودم بیشتر برسم و بیشتر به خودم خوش بگذرونم ، شاید هم دنبال یه راهم واسه اینکه روزهام بهتر و آرومتر بگذره.. آخه وقتی که منتظری بهتره سرتو گرم کنی که کمتر گذشت زمان رو حس کنی. در کنار همه اینها حس خوبی دارم و راضیم از همه چی، از خودم، از تو، از زندگی. فقط یه کمی هیجان و سورپرایز میخوام.. همین.
میخوام امسال سال من باشه.