بدرود


پاییز هم بالاخره به آخرش رسید و یه پاییز دیگه با برگهای زرد و نارنجیش میره که جاشو به برف زمستونی و سفیدی و سرما بده. پاییز امسال هم مثل همه پاییزهای دیگه دلپذیر و لذتبخش بود، نه خیلی آروم گذشت، نه خیلی تند. همه روزهاش رو دوست داشتم و مثل همیشه با حال و هواش زندگی کردم.

این روزها زیاد فکر میکنم...

دوستم داشته باش

خوب نیستم، اصلا خوب نیستم. در واقع هیچ وقت به این بدی نبودم. نمیخوام به خودم تلقین کنم ولی ناامیدم، نگرانم، دلواپسم، فکرم مشغوله، تو دلم آشوبه، انقدر رفتم تو فکر و عصبی شدم و هی پامو تکون دادم که دیگه درد هم از یادم رفته.... نجاتم بده...

سالگردها

عاشق سالگردها و یاد آوری خاطرات خوبشم، جشن گرفتنها، شمع فوت کردنها، خندیدنهای از سر خوشی، نگاههای عاشقانه، دستهای گرم، قلبهای داغ، ضربانهای نامنظم، نگرانیها و دلواپسیهای بیخودی. مطمئنا همه اینها تو اولیش چند برابرمیشه. من خیلی خوبم، خیلی خوشحالم، خیلی متفاوتم، خیلی پر انرژیم، خیلی بزرگم، خیلی مصمم، خیلی سر زنده ام. بی اندازه تغییر کردم، عوض شدم از جزییات تا کلیات. خیلی چیزها بدست آوردم که قدر ذره ذره اونها رو میدونم.خیلی تجربه ها داشتم که به تنهایی ممکن نبود. روزهای بد هم بودن، مطمئنا، چون برای همه هست ولی برای من باعث قویتر شدن بوده و باعث شده که بیشتر بفهم، یاد بگیرم و بایستم. از همه داشته هام خوشحالم و بهشون افتخار میکنم. این روزهای جدید، حسهای جدید، تجربیات جدید، به تنهایی معنا نداشت. مینویسم که بدونی.

متولد ماه آذر

تولدم مبارک

الان یه دختر بزرگ و عاقل و باقل داره اینجا مینویسه که حسابی دیروز بهش خوش گذشته و یه عالمه شمع فوت کرده و کادو گرفته. یه سال دیگه هم گذشت و آرزوهای این دخترک هم بزرگتر شد و صبرش بیشتر و عقلش هم فکر کنم بیشتر و دلش بزرگتر و مهربونیهای بی پایانش هم بیشتر و بیشتر و بیشتر..

خیلی خوبه که بین دوستهات باشی، که شاد باشی، که از شب تولدت تا فرداش همش sms و زنگ و تبریک داشته باشی، که یه عالمه آدم از پدر و مادر و دوست قربون صدقه ات برن و بهت انرژی بدن.

میخوام امشب به یاد دوران مدرسه قبل از خواب زیر پتو یه عالمه خیالپردازی کنم و به آرزوهای دور و درازم فکر کنم و از ته قلبم شاد باشم و عاشق.

هنوز نتونستم اون آرامش رو به دست بیارم و یاد بگیرم. فکر کنم حالا حالاها کار داره. امان از این بداخلاقیها....

میخواهم

خیلی خوبه که بعد از یک مدت ناامیدی واقعیتها باعث بشه که به خودت امیدوار بشی. بعد از چند وقت تنبلی و بی حوصلگی و غمباد گرفتن از اینکه چاق شدم و هی جلوی آینه عقب و جلو رفتن و هی خودمو وزن کردن که ای وای ۳ کیلو چاق شدم دوباره ورزش مرتب و هفتگی رو شروع کردم، وقتی وارد سالن شدم از دیدن اون همه هیکلهای ورقلمبیده احساس یک باربی واقعی بهم دست داد و حس کردم من یک مدل بین المللی هستم که اومدم بقیه یه خورده تماشام کنن و غصه بخورن.. خوب البته هنوز هم رو تفکرات قبلیم هستم چون وقتهایی که ورزش میکنم حالم واقعا خوبه و خیلی احساس بهتری دارم و اعصابم هم آرومه ولی خوب این اعتماد به نفس به دست آورده هم مزید بر علت شد.

دارم رو خودم کار میکنم که نگذارم هر چیز بی ارزش و هر موجود بی سر و پایی رو اعصابم رژه بره و ذهنم رو درگیر کنه و روزم رو خراب کنه. تا حالا موفق بودم ولی یه جاهایی دیگه قاطی میکنم و واسه همون چیزهای الکی حرص و جوش میخورم. میخوام آرامش رو یاد بگیرم. آروم بودن، آروم حرف زدن، آروم فکر کردن. میخوام از تو آرامش رو یاد بگیرم همونطور که آرامش میگیرم.

دو سالگی

به همین زودی یک سال دیگه هم گذشت، اینجا دو ساله شد و مسلما چند ساله و چند ساله هم میشه اگه من تو نوشتن تنبلی نکنم. یک سال اخیر خیلی سریع، بی وقفه و خوب گذشت. پر از خوشی و خنده و روزهای قشنگ و حسهای عمیق و شبهای رویایی. خودم هم برام جالبه که چه زود دارم سالگرد اینجا نوشتنم رو به خودم تبریک میگم. سال گذشته شاید به جرات تنها سال از زندگیم بود که انقدر تند و تیز گذشت که واقعا گذر زمان رو حس نکردم . اصلا فکر نمیکنم دوازده ماه رفته، به نظرم شاید چیزی حدود پنج تا شش ماه میاد. به هر حال مهم اینه که من خوبم و همه چیز دور و برم به خوبی میگذره، آدمهایی که دوسشون دارم و دوسم دارن و روزهایی که بهم لبخند میزنن و انگیزه هایی که بهم نوید داشتن لذتهای زیادی رو میدن، خوشحالم که مینویسم، که نفس میکشم و خوشحالم که هستم.