خودم

پنجشنبه صبح که از خواب پا شدم تو آیینه به خودم گفتم تولدت مبارک عزیزم.. و لبخند زدم. خیلی حس خوبی بود. فکر میکنم آدم باید حتما خودشو دوست داشته باشه تا بتونه بقیه رو هم دوست بداره. یه سال دیگه بزرگتر شدم و به خوشبختیها نزدیکتر، جدیدا به زندگی بی نهایت خوشبینم و فکر میکنم وقتی میشه همه چیز رو قشنگ دید و به همه کس مثبت نگاه کرد چرا اینکارو نکرد.. واقعا ارزششو نداره که آدم خودشو درگیر مسائل سطحی و پیش پا افتاده بکنه و واسه هرچیز کوچیکی حرص بخوره و ناراحت  یا عصبانی بشه.

دیروز به خودم و خصوصیات اخلاقیم فکر میکردم.. داشتم فکر میکردم که چقدر خود درونم با خود بیرونم فرق داره .. از زمین تا آسمون و اگه کسی از ظاهرم قضاوت کنه یه جورایی قضاوتش نصفه نیمه میشه.. قالب درونم یه دختر آروم، احساساتی، حساس، لوس، مظلوم، مغرور، بی نهایت مهربون، دقیق، شیطون و همیشه خندانه ولی قالب بیرونم یه دختر منطقی و بی احساس، شاد، پررو، پر انرژی، پر سر و صدا و پر حرف، یکدنده و غرغرو و همیشه در حرکت و فعاله. بعضی اوقات این قالبها جای همدیگرو میگیرن و من از بازی با قالبها لذت میبرم که برای دیگران نقش بازی کنم.. نقشهایی که خودم نیستن ولی بازی کردنشون رو دوست دارم. البته کلا وقتی دو تا قالب با هم قاطی میشن معجون خوبی از آب درمیاد.. جالب توجه و دوست داشتنی.. بگذریم، چی میخواستم بگم چی شد

سالگرد

فکر نمیکردم بتونم تا سالگرد برسونمش ولی خیلی چیزا باعث شد که بنویسم و انگیزه داشتم باشم واسه اینجا نوشتن که امکانش رو یه دوستی بهم هدیه داد که حالا ازم خیلی دوره و جاش خیلی خالیه ولی مسببش شد که من غرغر ها، دلتنگیها و غم و غصه و شادیها و حرفهام رو اینجا بنویسم. حالا به همین راحتی یکسال گذشت، یکسالی که خیلی بالا و پایین داشت و برام سال خوبی بود. الان یه حس عجیب دارم یه حسی عین سال نو، فکر میکنم تو این یه سال بزرگ شدم، آروم شدم و صبور تر. خیلی چیزا عوض شده هم تو خود من و هم دور و برم. داشتم نوشته هام رو میخوندم، یه لحظه فکر کردم چقدر بعضی جاها نوشتن کمکم کرده که راحت تر موضوعی رو فراموش کنم یا باعث شده بیشتر بهش فکر کنم.یهو دلم گرفت.. امیدوارم همیشه خوندن نوشته هام برام خوشایند باشه حتی غمگین ترینهاشون.  این سالروز هم بهونه ای شد که یاد خیلی خاطره ها بیفتم. درگیریهای ذهنی کم بود خاطره ها هم اضافه شد.

احساس کسی رو دارم که داره غرق میشه و هر چی بیشتر دست و پا میزنه بیشتر فرو میره. فقط یه معجزه میتونه از این حال درم بیاره. حالم یه جوریه

بعد از مدتها دارم خودم رو دوباره آزمایش میکنم، اراده و قدرت تحملم رو.. که چقدر میتونم و چقدر میخوام.. به نظرم همیشه خواستن توانستن نیست، گاهی اوقات تو واقعا و با تمام وجودت میخوای ولی نمیتونی.. تصور میکنم اگه از اول بتونی، خیلی بهتره. عین همون جمله معروف که میگه همیشه سعی کن چیزی رو که دوست داری به دست بیاری، وگرنه مجبور میشی چیزی رو که به دست میاری دوست داشته باشی. واقعا اینطوریه؟ نمیدونم، شاید... دیگه دارم به خیلی چیزا شک میکنم.

عادت

از دست خودم عصبانیم، از عجولانه تصمیم گرفتنها، از بی برنامه گیها، از قاطی پاطی برنامه گذاشتن ها، از فکر نکردنها، از تو معذوریت قرار گرفتنها، از مراعات کردنها، از رودرواسی ها، از همه چی .. از اینکه نمیتونم خودم باشم، راحت باشم، راحت حرف بزنم، راحت مخالفت کنم یا راحت برم و بگم نه.. نمیدونم این عادتهای مسخره و بد تا کی میخوان با من باشن و اذیتم کنن. این روزها همه چی یه جور دیگه ست . . یه جور بد

میخوام ببینم و به خودم ثابت کنم صبرم چقدره. تا کجا این کاسه جا داره

اعصابم بهم ریخته، حوصله ندارم و استرس دارم. زیاد... نگرانم و عصبی و بیقرار. به نظرم هیچی با هم جور در نمیاد و افکار من خیلی از هم گسسته و پراکنده ست و ذهنم خیلی نا آرومه.. خسته ام

تصمیمات مهم من

پریشب که بارون میبارید رفتم و قدم زدم، کلی فکر کردم، به خیلی چیزا و خیلی کسا. خیلی تصمیمها گرفتم. دیروز یه سری از اون تصمیمها عوض شدن و به حالت معلق در اومدن و یه سریهاشون هم فعلا به تاخیر افتادن و بقیه هم کلا تغییر کردن. نمیدونم چرا تو تصمیم گیری راجع به بعضی چیزها انقدر مستاصل شدم و نمیتونم قرص و محکم به خودم بگم دیگه اینکارو نمیکنی، نمیتونم.. نمیدونم چرا؟ چی جلوم رو میگیره یا چی باعث میشه که شل بشم و دوباره وا بدم و به خودم هی مهلت بدم. تا فردا، تا هفته دیگه، تا ماه دیگه... نمیدونم منتظر چی هستم، معجزه شاید.

همه چی نطلبیدش یه مزه دیگه داره مثل این تعطیلی چهار روزه که با اینکه یهو بود ولی ماشاالله مردم غیور و همیشه در صحنه کشور ما از پسش خوب بر اومدن و نگذاشتن حتی یه روزش حروم بشه. منم مثل خیلیهای دیگه رفتم شمال و جای همه رو خالی کردم و عین ۴ روز رو خوردم و خوابیدم و حال کردم و از هوا و طبیعت زیبا لذت بردم.. تو راه برگشت که ۸ ساعت تو جاده موندم با خودم فکر میکردم خوب شد تعطیلی یهو اعلام شد و مردم از قبل نتونسته بودن برنامه ریزی کنن و گرنه دیگه خودکشی میکردن و از یه هفته قبل اقدام به سفر میکردن. ولی خوبیش این بود که این سفر یه چیزایی رو بهم نشون داد که دونستنشون لازم و کافی بود.

الانم که دوباره دردهای ماهیانه و متعلقاتش به سراغم اومده و اصلا حال و حوصله هیچی رو ندارم و حالم بده و دلم میخواد برم یه جا تو آفتاب بخوابم و کسی کاری به کارم نداشته باشه.

فعلا زندگی کلا زیباست و همه چی میگذره ، نه خوب نه بد، تا آخر هفته که ببینم کدوم یکی غلبه میکنه.

پاییز من

دو سه روزه که آسمون دلش بد گرفته و هی داره میباره . بارون امروز با اون صداهای رعد و برق وحشتناک یه لحظه این حس رو بهم داد که انگار آسمون داره از یه چیزی میناله یا انگار بدجوری غمگینه، فکر کردم چقدر حال دل من و اون یکیه و انگار داره واسه من میباره.. این دلتنگیها و غمگینیها و آسمون ابری و طوسی و غمی که توی همه جا هست از خیابون و پیاده رو تا درختها و کوچه ها رو خیلی دوست دارم و خیلی باهاشون حال میکنم.. به نظرم اصلا پاییز یعنی همین یعنی دل گرفتگی و حسهای خاص همراه با یه غم مطبوع که تو تمام ذرات وجودت حسش کنی. پاییز یعنی تنهایی