1- نمیدونم کی میتونم این حالتم رو که یهو از کوره درمیرم و قاطی میکنم رو کنترل کنم، واقعا نمیدونم. البته شاید همه این حالت ده دقیه هم بیشتر طول نکشه ولی تا یکساعت یا دو ساعت بعدش اثراتش میمونه.. درست مثل زلزله و پس لرزه های بعدش. اصلا دلم نمیخواد اینطوری بشه ولی وقتهایی که حالم کلا خوب نیست (که جدیدا کم هم نیست) و یه چیزی (شما بخونین یه جیز بیخودی) میره تو مخم، واقعا بهمم میریزه و دلم میخواد به زمین و زمان بد و بیراه بگم و غر بزنم ، انقدر غر بزنم تا از حال ببرم.. بعدش که همه چی آروم میشه از خودم بدم میاد که چقدر بدم، که نمیتونم (یا عرضه ندارم) عصبانیتمو کنترل کنم.. آخه چرا.. خیلی وقته که این مورد جزو اهداف بلند مدتمه.- کنترل عصبانیت در حالتهای مختلف و البته محلهای مختلف- ناگفته نمونه میدونم که خیلی پروسه زمانبری خواهد بود (حداقل واسه من یکی) ولی خوب ناامید نمیشم و ادامه میدم.. به امید روزیکه موفق بشم که اگه بشم برای ثبت در تاریخ حتما اینجا مینویسم..
2- خیلی چیزهای دیگه ای هم هست که نمیدونم.. مثل اینکه نمیدونم چمه، نمیدونم خسته ام یا نه، نمیدونم چی میخوام یا اصلا چرا میخوام.. نمیدونم اینکه نمیدونم واقعیه یا بهونه..
3- نمیدونم چی باعث میشه که جدیدا انقدر به خودم و خواسته هام بی توجه باشم.. منی که همیشه هزارتا برنامه واسه خودم میریختم که مبادا یه لحظه بیکار بمونم، حالا تو انجام کمترینها و کوچکترینهاش موندم.. فکر میکنم اینها نشونه خوبی نیست ولی فعلا کاری از دستم برنمیاد.. فکر کنم دوباره احتیاج به یه اتفاق خوب دارم.. یه اتفاق غیر منتظره.....
4- دیگه حرفی ندارم.. فعلا
سال جدید خیلی وقته که اومده ولی نمیدونم من چرا اصلا دستم به نوشتن نمیره، از خودم تعجب میکنم، یه زمانی همش دلم پر میزد که بیام اینجا و زودتر تراوشات ذهنیمو بنویسم یا سعی میکردم اگه چیزی به ذهنم میرسه تو یادم نگهش دارم که بیام اینجا مکتوبش بکنم.. ولی انگار از اون روزا خیلی گذشته، نمیدونم چرا دیگه اصلا حسش نیست، تنبل شدم شاید یا بی انگیزه. ولی هر چی که هست یا بود دیگه تصمیم گرفتم دوباره پر انرژی و شاد باشم مثل قبل،پر تحرک و سرزنده. میخوام به خودم بیشتر برسم و بیشتر به خودم خوش بگذرونم ، شاید هم دنبال یه راهم واسه اینکه روزهام بهتر و آرومتر بگذره.. آخه وقتی که منتظری بهتره سرتو گرم کنی که کمتر گذشت زمان رو حس کنی. در کنار همه اینها حس خوبی دارم و راضیم از همه چی، از خودم، از تو، از زندگی. فقط یه کمی هیجان و سورپرایز میخوام.. همین.
میخوام امسال سال من باشه.
خیلی وقته که میخوام حرف بزنم، ساعتها و ساعتها.. میخوام که بیام اینجا و بنویسم،انقدر که انگشتهام درد بگیره ولی کلمه ها رو گم کردم و خودم هم نمیدونم چطوری جمله ها رو سر هم کنم.
دارم سعی میکنم اشتباهات احمقانه جوونی رو درست کنم قبل از اینکه خیلی دیر بشه. دارم سعی میکنم عوض بشم و خیلی چیزها رو عوض کنم...
۱- هفته پیش چندتا فیلم خوب دیدم. نمایش افرا رو دیدم. خوب بود ولی آخراش خسته ام کرده بود و حوصله ام رو سر برده بود. دلم میخواد ملاقات بانوی سالخورده رو هم ببینم ولی بلیط ندارم اگه کسی داره به منم بده.
۲- از سرما و برف و سفیدی حالم دیگه بهم میخوره، از اینکه همش موقع راه رفتن همش باید مواظب باشی که سر نخوری و نقش زمین نشی، از اینکه همه جا سفیده و همش برف و سرماست و انگشتای آدم همش یخ میزنه و قرمز میشه.
۳- حال روحی و روانیم زیاد روبه راه نیست. به اندازه یه دنیا غم دارم.
۴- آخر هفته تعطیله . با خانواده میخوام یه خورده آرامش پیدا کنم.
1- داره برف میباره، انقدر دونه هاش بزرگه که از پشت پنجره به راحتی قابل تشخیصه. همه جا سفیده و رنگش به آدم آرامش میده.
۲- آخر هفته شمال بودم و به معنای واقعی استراحت کردم و تمدد اعصاب. از همه چی لذت بردم، زندگی و اطرافیانم و تا تونستم هوای تمیز وارد ریه هام کردم. رنگهای تند طبیعت شمال بهم انرژی داد و روحیه ام رو عوض کرد.
۳- دلم پره از حرف انقدر که میتونم ساعتها و ساعتها حرف بزنم ولی انگیزه ای ندارم چون فکر میکنم گوش شنوایی برای حرفهای من، غرهای من و درد دلهای من از ناملایمات زندگی نیست.
۴- روزهام میگذره مثل همیشه بدون اتفاق خاصی و بدون ماجرایی
۵- چند روزه عصبی ام و پلک چپم هی میپره.
این روزها زیاد فکر میکنم...
خوب نیستم، اصلا خوب نیستم. در واقع هیچ وقت به این بدی نبودم. نمیخوام به خودم تلقین کنم ولی ناامیدم، نگرانم، دلواپسم، فکرم مشغوله، تو دلم آشوبه، انقدر رفتم تو فکر و عصبی شدم و هی پامو تکون دادم که دیگه درد هم از یادم رفته.... نجاتم بده...