هزار تا موضوع تو سرمه که میخوام راجع به همه شون بنویسم، از حال خودم و حال اطرافم، از اتفاقاتی که برام افتاده و از شادیها و اشکهام. ولی الان نه حسش هست و نه کلمه ها همراهی میکنن.. هر شب قبل از خواب هزارتا موضوع رو با خودم مرور میکنم و تصمیم میگیرم که صبح پاشم بیام و یه خورده راجع بهش اینجا حرف بزنم ولی انگار وقتهایی که میخوابم مغزم هم بکل فرمت میشه چون دیگه صبح هم جمله ها رو گم کردم هم کل قضیه یادم رفته. نمیدونم چم شده، یه وقتهایی پرم از انگیزه واسه نوشتن ولی یه وقتهایی بیزارم از حرف زدن، فکر کردن و حتی مکتوب کردن فکرهای قاطی پاطی خودم. ولی قول دادم به شخص خودم که زود زود بیام و کلی بنویسم از رازهام.
سلام
مدتهاست منتظرم چیزی بنویسی ٬نمی دونم چی بهت می گذره ٬اما سعی کن درک کنی به خوندن نوشته هات عادت کردم.